از انچه ناراضیم

همه انچه که نباید اینگونه باشد

از انچه ناراضیم

همه انچه که نباید اینگونه باشد

جناب سعدی

چند روزه بهشون می گم جمع کنید برید تو لونه تون

تو خونه تون

تو همون جای امن خودتون

ولی گوش نکردن

باور کنید جناب سعدی

خیلی زیر لب زمزمه کردم

میازار موری که دانه کش است

ولی 

ولی دیگه صبرم تمام شد

همچین بی آزار هم نیستند

اگرچه جان شیرینشان را خوش دارند

الان اینجا روی ورقه های پخش شده ی کف اتاق

جلوی چشم من

دو عدد مورچه در حال دست و پا زدن هستند

دل ندارم فشارشان بدهم تا راحت شوند

بردم انداختمشان جلوی مورچه های دیگر

اما آنها هم برایشان مهم نیست

راهشان را می کشند و می روند

بعد تو روی من برمی‌گردند و داد می زنند

خودت کردی خودت جمعشان کن!!!


بعدا نوشت:

چرا این مورچه داد نمی زند

کمک نمی خواهد

شاید یک مورچه ی دلسوز پیدا بشود

بیاید کمک

شاید هم حالش خیلی خراب است

قدرت دادزدن ندارد

شاید هم دکتر ندارند

شاید هم فرهنگ جامعه ی مورچه ایشان این است که فقط سالم‌ ها حق زندگی دارند


شاید هم فقط یک رعیت ساده بوده

جانش برای ارباب مهم نیست



یک مورچه پیدا کردم

با کاغذ آوردم انداختمش سر راه مجروح

اختلاطی کردند و گذاشت رفت


مورچه عاقبت جان داد

بی حرکت شد


وای خدای من

حالا حتما در برزخ می آید سراغم

با آن پاهای ظریفش

و شاخک‌های نازکش

مرا به بند می کشد

می برد سمت جهنم


آه






نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد