از انچه ناراضیم

همه انچه که نباید اینگونه باشد

از انچه ناراضیم

همه انچه که نباید اینگونه باشد

سرود مرگ(۵)

رفته بودیم مراسم ختم

من که نمی رفتم

کشان کشان ما را هم بردند

آخه جلو فامیل زشته 

خودتون که می دونید

تو مراسم مکررا برا شادی روح میت فاتحه و صلوات می فرستادن

مکررا شنیده می شد برا شادی روح مرحوم(فامیلی مرحومو می گفتن)

با شنیدن این حرف مو به تنم سیخ می شد  

اونم مکررا

آخه نام خانوادگی میت با نام خانوادگی بنده یکی بود

با خودم می گفتم یه روزی هم برا من فاتحه می فرستنا

که یهو یاد سنگ قبر عمه بابام افتادم

آخه اسم و فامیلش دقیقا شبیه اسم و فامیل خواهرم

یعنی الان یه سنگ قبر با اسم و فامیل خواهرم تو قبرستون کار گذاشته شده

که یه روزی دو تا می شه

به همین سادگی

به همین خوشمزگی

پودر کیک آماده مرگ

سرود مرگ(۴)

آیا راست است ؟ .. آیا ممکن است ؟ آنقدر جوان، آنجا در شاه عبدالعظیم ما بین هزاران مردة دیگر ، میان خاک سرد نمناک خوابیده کفن به تنش چسبیده ! دیگر نه اول بهار را می بیند و نه آخر پائیز را و نه روزهای خفة غمگین مانند امروز را آیا روشنائی چشم او و آهنگ صدایش به کلی خاموش شد ! او که آنقدر خندان بود و حرف های بامزه میزد.(صادق هدایت) "

سرود مرگ۳

وباز مرگ در نزده وارد شد...

مهندس بود ...عمران...

خدمت به نظامش را دی ماه به سرانجام رسانیده بود....

و اینک در آغوش خاک آرمیده است...

و  جوان مرگ نام گرفته ... 

و یا شاید جوان ناکام....

سرود مرگ(۲)

و باز مرگ است که تجلی می کند

با بغضی در گلو

چشمانی اشک آلود

دلی گرفته

نفسی در سینه حبس شده

هم سرایی خواهیم کرد

سرود آخرین سفر را

برای دیگری

برای قسمتی از روح خود

برای یکی از عزیزان

که در غم نبودنش

خواهیم گریست...

او را به خاک می سپاریم...

به خاک...

به خاک..

به خاک...

نوروز۳

نوروز امسال نیز تمام شد سیزده را هم به در کردیم و به خانه بازگشتیم. ما شاد بودیم یا حداقل غمی نبود که بخاطر آن خاطر شریفمان مکدر گردد اما دیگرانی را دیدم که اندوه را بر وجود مقدسم شوراند.چه سخت بود بازدید از کسانی که روبان مشکی زینت بخش سبزه ی عیدشان گشته بود آنها نیز شاد بودند درست مثل دیگران. آنها نیز می خندیدند آنها نیز سر سفره ی هفت سین به انتظار قدوم مبارک بهار نشسته بودند که ناگهان مهمان ناخوانده ای شگوم خانه ی شان شد و اندوه را عیدی عیدشان کرد. کسی منتظرش نبود،مرگ آمد و بی صدا پدر را در آغوش گرفت و رفت. فرزندان ماندند و سفره ی هفت سین و نوروزو جسم بی جان پدر. وقتی همه شاد بودیم آنها گریستند. از مرگ گلایه ای نیست همیشه سرزده می آید عادتش است کسی را خبر نمی کند چرا که هیچکس هیچ گاه در التهاب آمدنش لحظه شماری نمی کند اما با این خاطره ی بدی که روزگار بر فرش خاطرشان نقش زد دیگر هیچ نوروزی برایشان شاد نخواهد بود.

زمان

آن هنگام که عزیزی را به خاک می سپاریم . خود در غم تنهایی خویش می گرییم؛زار زده و بر این سرنوشت خرده می گیریم که روزگار دغل چه شد که این چنین بدبخت گشته ام به جرم کدامین گناه ناکرده؟و ناگهان چه می شود ما را که فردایی نه چندان دور به زندگی باز می گردیم و مسیر خویش می پیماییم و آن عزیز سفرکرده عکسی می شود در قاب و اهی بر لب و شاید اشکی در چشم.

آن هنگام که ما جامه سیاه به تن پیچیده ایم؛نوعروسی غرق در شادی در لباس سپیدش می خندد.آن هنگام که چشمان پراشک ما دیده فرو می بندد و اخرین نگاه تمام می شود چشمان هیجان زده عاشقی به معشوقش می نگرد که خرامان خرامان از کوچه می گذرد.ان لحظه که ما می گرییم دیگری می خندد.و زمان می گذرد.دیگری می گرید ومن این بار دگر می خندم.

اندکی می گرییم و زمان می گذرد.اندکی می خندیم و زمان می گذرد.یادمان می افتد یک زمان خندیدیم بعد هم می خندیم یک زمان دیگر یادمان می اید یک زمان گرییدیم و کمی می گرییم و دگر بار همان می گردیم.