آن هنگام که عزیزی را به خاک می سپاریم . خود در غم تنهایی خویش می گرییم؛زار زده و بر این سرنوشت خرده می گیریم که روزگار دغل چه شد که این چنین بدبخت گشته ام به جرم کدامین گناه ناکرده؟و ناگهان چه می شود ما را که فردایی نه چندان دور به زندگی باز می گردیم و مسیر خویش می پیماییم و آن عزیز سفرکرده عکسی می شود در قاب و اهی بر لب و شاید اشکی در چشم.
آن هنگام که ما جامه سیاه به تن پیچیده ایم؛نوعروسی غرق در شادی در لباس سپیدش می خندد.آن هنگام که چشمان پراشک ما دیده فرو می بندد و اخرین نگاه تمام می شود چشمان هیجان زده عاشقی به معشوقش می نگرد که خرامان خرامان از کوچه می گذرد.ان لحظه که ما می گرییم دیگری می خندد.و زمان می گذرد.دیگری می گرید ومن این بار دگر می خندم.
اندکی می گرییم و زمان می گذرد.اندکی می خندیم و زمان می گذرد.یادمان می افتد یک زمان خندیدیم بعد هم می خندیم یک زمان دیگر یادمان می اید یک زمان گرییدیم و کمی می گرییم و دگر بار همان می گردیم.