قلب زندگی چی هست؟
خوابیده بود
ولی
صدای امواج استرس و نگرانی ای که درونش را متلاطم کرده بود
فضا را می خراشید و پیش میرفت
نمی دانم چه چیزی بیشتر او را آشوب می کرد
ترس از عمل
یا
ترس بعد از عمل
اشک در چشمان اطرافیان جاخوش کرده بود و پایین نمیلغزید
همانجا سفت خودش را گرفته بود
تا دایره ی امیدواری تنگ تر نشود
تا دست و پای خنده های مصنوعی را نبندد
تا اجازه دهد
همان صدای خفه شده در گلو
راهی بیابد و خودش را آزاد کند و
بگوید خدا بزرگ است.
اینجور جاها خدا رقیبی بنام تقدیر دارد
ترس از سرنوشت جای خدا را تنگ می کند
ذهن هم به کمک سرنوشت می آید
و بدترین حوادث را بتصویر می کشد
و استرس کشنده تر از مرگ متولد میشود
نمیدانم میشود به چهل سالگی قله ی عمر گفت یا نه!
او ووووووم
نه قله نیست
سراشیبی تند رو به پایین هست
زمانی که یاد میگیری
باید با نیستی عزیزانت روبه رو شوی
پدران دوستانم
یکی پس از دیگری
می روند
انگار قهرمانهای زندگی دخترکان
نابود میشوند
خاطرات
چرا روح افزا نیستند؟
آن مردان مرد
که روزی ستون خانواده شان بوده اند
میدان نبرد را به آلزایمر و
سکته و
تخت بیمارستان و
قبرستان
واگذار کرده اند
این روزهای سخت می گذرند و
روزهای سخت تر در راهند
پس از سه سال تحمل درد و رنج بیماری
مرزهای این جهان را پشت سرگذاشت و به آن جهان کوچ کرد.
خدایش بیامرزد
در سال جاری نزدیک به ۴۰ هزار ژاپنی، به تنهایی در خونههاشون مُردند!
همچنین بر اساس گزارش آژانس پلیس ملی، از این تعداد، نزدیک به ۴۰۰۰ نفر بیش از یک ماه پس از مرگشان کشف شدند و ۱۳۰ جسد برای یک سال قبل از پیدا شدن ناپدید شدند.
طبق گزارش سازمان ملل، ژاپن در حال حاضر پیرترین جمعیت جهان را دارد.
گوشی بدست
پول در حساب
فقط انتخاب کن
حمل و نقل و مکان با ما!!!
آدم یاد بهشت می افتد
حسنات در نامه ی اعمال
تو فقط انتخاب کن
کدام نعمت بهشتی را می خواهی
چقدر آرام و بی سرو صدا
دنیا را تبلیغ می کند
بدون ضامن
بدون چک
بدون بانک رفتن
فقط برای شما
شما که بازنشسته اید
آردهایتان را الک کردید و غربیل را آویخته اید
کاش به همین نرمی و شادی
کمی هم تبلیغ آخرت را می کردند
بدون شفیع
بدون اندوخته
سرشار از گناه
آه
رفته بودممراسم ختم
دختر متوفی بشدت گریه می کرد
و آنقدر داد زده بود که صداش گرفته بود
داد میکشید میگفت من پدر ندارم
بعد من یاد پسرعموی نورالدین خانزاده می افتادم
که میگه من مادر ندارم
ولی خندم نمیگرفت
خیلی تلخ بود
طبق معمول هرروز
صبح زود کرکره ی مغازه را بالا داد
چند دقیقه بعد اولین مشتری برای خرید یک قالب پنیر وارد مغازه شد
علی آقا را ندید
چند بار صدا زد
اما جواب نیامد
تنها یک ردپا به جا
مانده بود اون دور و برها
بله
البته ردپایی نبود
مشتری قصد داشت مغازه را ترک کند که از پشت دخل صدای زنگ خوردن موبایلی را شنید
خودش را به پشت دخل رساند
و پیکر بی جان علی آقا را دید
علی آقای مهربان
محافظ بچه های محله
و مامور گذراندن آنها از خیابان
بدنبال سکته قلبی
درگذشت.( الان میگن بخاطر واکسن بوده)
حالا بچه های کوچه یک جورهایی بی مراقب شدند
برای ما درک کردن مرگ و یهویی بودن آن هنوز جانیفتاده است.
خداوند علی آقا را بیامرزد.
مرد مهربانی بود.
همسایه کار خودش را کرد
دوست دارم بروم با همان تیشه و اره ای که افتاده به جان درخت آلو
یکی به پاهای خودش و یکی هم به سرش بزنم
رفت و آمد و از برگهای درخت آلو شکایت کرد
معتقد بود کوچه باید تمیز باشد.
آنقدر گفت که پدر را بیچاره کرد
گفت برو آن درخت را بزن
بزن و من را خلاص کن
از نگاه های طعنه آمیز
و سلام های معنادار.
همین دیگر
حالم بد است
عروس کوچه را کشتند
حالا ما از کجا بفهمیم بهار شده است
بهار با بوی شکوفه های آلو معنا میشود
هرچند چندسالی است که در بهمن شکوفه می داد
ولی مرا تا عمق سرخوشی می برد
نگاه کردن به شکوفه هایش
و عطر دلپذیرش.
خدایا من دوستش داشتم
و اکنون دیگر او را ندارم.
راحت و بی سروصدا
وقتی در خواب بود رفت
زانوهایم م درد می کند
مانند کمر ف
البته درگذشته
گذشته ای نه چندان دور
یعنی دقیقا دقایق و لحظه های قبل از شب جمعه
دقیق ترش میشود تا قبل از نیمه شب جمعه که عزراییل سر برسد
"دکتر گفته بود عمل کردن پنجاه پنجاه هست
پس با چه عقلی خودش را به تیغ جراح سپرد؟"
این را همه می گویند
همه ی بیرون گود نشینان طعنه زن
که نمی دانند دکتر دقیق چه گفت و منظورش چه بود
دکتر گفته بود پنجاه درصد احتمال بهبودی هست و پنجاه درصد احتمال عدم تغییر
نه اینکه پنجاه درصد زنده می مانی و پنجاه درصد زنده نمی مانی!
اصلا درد کمر به مرگ چه ربطی دارد؟
مگر اینجا غزه است که همه ی دردها به مرگ ربط داشته باشد چون اسراییل بیمارستان ها را هدف قرار میدهد؟
و برخی خیلی آهسته آه می کشند و می گویند کاش عمل نمی کرد.
این هم حرف درستی نمی تواند باشد
ما نمی دانیم درد ف را چقدر پیچانده بود
و او را به اینجا رساند که خود را بسپارد به تیغ جراحی
بعضی وقت ها آدم با خودش می گوید
بگذار بروم
دیگر نای ماندن ندارم
یا رومی روم یا زنگی زنگ
تحمل این درد
زنده بودن با این درد
لذتی برای بودن هم باقی نمی گذارد
چه برسد به زندگی کردن
عشق ورزیدن
مادر بودن
همسر بودن
ف رفت
همسرش بیوه شد
و من هنوز درست نفهمیدم ف چرا مرد؟
واقعا جراحی کمر باعث مرگ میشود؟
چگونه؟
امروز هم مراسم ختم بودم
چهارمین مراسم ختم درپانزده روز اخیر
چهار نفر از صحنه ی نمایش زندگی من حذف شدند
چون زنجیری که حلقه هایش از هم می گسلد
با مرگ هر کدام روابط فامیلی کمرنگتر میشود
آدم ها از هم دور تر
چون حلقه ی میانی از دست رفته است
جوان بود
تصادف کرد و به ابدیت پیوست
شماره ام را داشت
گهگاهی زنگ میزد
چه راحت محو میشویم
Shift+delet
خسته ام آقا
به علمدار بطلب
برادر او هم رفت
اسمش زینب است،
او را می گویم.
جوان بود
حالش خوب،
زندگی اش در جریان.
نمی دانست به آخر خط نزدیک شده است
نزدیک و نزدیک و نزدیک تر
و تمام
به آخر خط رسید.
اشک ها سرازیر و آه ها برخاسته
آهی که از نهاد زینب برمیخیزد
سوز جانسوزی دارد
خانه خراب کن
یغماگر
نگاهش
جان از تنت میرباید
سیلاب درد
هجوم می آورد و چنگ می اندازد
گلویت را می فشارد
راه نفس را می بندد
آه
نفس زینب رفته است
آه
اشک جوابگو نیست
این حجم غم را
باید فریاد زد
تا تلمبار نشود
تا پشته پشته روی هم نماند
تا درد دو تا نشود
درد چشیدنی است
درد صبوری می خواهد
صبر به توان صبر
صبر روی صبر
سلام بر کوه صبر زینب کبرا
و امان از دل زینب
نمی دانم چگونه شامیان و کوفیان از آه زینب آب نشدند
دود نشدند
دغ نکردند
درجا نمردند
منتظرم
بیاید
در را باز کنم
آماده نیستم
اما چاره ای نیست
باید رفت
رفت و عذاب هیچ بودن را چشید
در خود فرو رفته اند
در خود فرو رفته ام
غم با آدم چه می کند؟
جان را برای چه باید خرج کرد؟
جانی که ماندنی نیست
روح در جا میزند
او رفت
زندگی ما هم تعطیل شد
کارمان شده است
مرور و مرور و مرور
چه شد
اجل پیشش کرد
سلسله پیام های خبری مرگ ادامه دارد
تازه از مراسم ختم جوان ناکام برگشته بودیم
که خبر مرگ جوان ناکام دیگر ی از راه رسید
چوب خط من پر شده است
تا کنون در مراسم ختم جوانی شرکت کرده اید؟
آن هم به سبک ایرانی
سراسر جیغ و شیون و از حال رفتن
آه
امان از دل زینب
من تازه فهمیدم که ما علیرغم این همه روضه های باز و صریح
هنوز نتوانسته ایم آن داغ جگرسوز عاشورا را ذره ای درک کنیم
امروز فهمیدم
امروز که داغ آن جوان خوش اخلاق پاک سیرت
جگر همه ی اهالی و دوست و آشنا را سوزاند
مادر او هم رخت بربست و برفت
راهی آن دنیا شد
رفت تا ادامه اش را در جایی دیگر زیست کند
ازشر بدن مادی اش خلاص شد
سبک شد
و حالا به شر اعمالش درمانده است حتما
البته آدم مهربان و دلسوزی بود
ولی در هرحال ما معصوم زاده نیستیم و
سیاهی هایی دامن فطرتمان را آلوده کرده است.
فشارها باید دید
تا آن سیاهی ها پاک شود.
پدر آنها جان داد
مادر اینها هم در حال مرگ است
انگار آی سی یو
برابر است با آخرین گامهای محکوم به مرگ
دو هفته است درگی. خبرهای آی سی یو هستم
آن یکی که تمام شد
این یکی هم بزودی با مرگ تمام میشود
چقدر خسته ام
انگار من هم قرار است بمیرم
"دهنک زد و خلاص"
می دانید عبارت بالا یعنی چه؟
دهنک زدن به نفسی گفته میشود که بازدم ندارد
معمولا به نفس آخر انسان اشاره دارد
احتمال دارد در طول عمرتان
آخرین نفس بدون بازدم را از نزدیک مشاهده کنید و یا مشاهده کرده باشید
چون در هر حال در میان جمع انسانها زندگی می کنید
انسان هایی که مرگ هر لحظه رصدشان می کند
تا به نقطه ی قرار برسند
بعد در چشم بر هم زدنی غافلگیرشان می کند
همانطور که دیشب خانواده آقای ب را غافلگیر کرد
همینطور همه دوستان و آشنایان و اقوام وابسته را
تصور کنید
همه دور میز افطار نشسته اند
مرگ هم حضور دارد
افطار تمام می شود
مرگ همچنان حاضر است
پدر برای خواندن نماز و استراحت به اتاقش می رود
مرگ هم همراه او می رود
مادر در آشپزخانه مشغول است
امین سراغ درسهایش می رود
حسین تلویزیون را روشن می کند
و پدر در سکوتی تکراری با مرگ ملاقات می کند
حسین فیلم مورد علاقه اش را تماشا می کند
درحالیکه یتیم شدهاست و خودش خبر ندارد
مادر سحری می پزد
درحالیکه بیوه شده است
شوهرش مرده است و دیگر لازم نیست برای او کنار قابلمه سبزیجات بخارپز بگذارد
امین درس هایش را می خواند
درحالیکه نمی داند بخاطر فوت پدرش فردا مدرسه نمی رود
و نمی داند قرار است جنازه ی پدرش را در آغوش بگیرد
پدر رفته است
اما مرگ جایی نمی رود
همه جا هست
با حسین
با امین
با مادر
با من
باتو
با او
با شما
با ایشان
با ما
آه
حیف که دیده نمی شود
هیچگاه به چشم نمی آید
تمام توجه شان را گذاشتند روی بی توجهی
خودشان را زدند به کوچه ی علی چپ و
فراموش کردند که دکترها جوابشان کرده اند
خانه را تکاندند
هرچند مختصر
هرچند سطحی.
جامه نو کردند.
سیب در کاسه ی گل قرمز مادربزرگ تاب می خورد و
ماهی در تنگ بلور.
سبزه نارنج در کنار سنبل و
سکه ها در کنارسنجد بی قرار بودند
چند ساعتی به نو شدن سال مانده بود که
...
...
مستی بی خبر ازخود، از خدا
و تمام رنج های یک خانواده
گاز را تخت کرد و
فرمان سرنوشت چند نفر را پیچاند
سه بچه را یتیم کرد
و چند خانواده را داغدار
اشک کفاف غم سنگین این زن را نمی دهد
سه بچه ی یتیم و سرطانی منتشر در بدن
درد و درد و درد
تن رنجورش
تنهایی خودش
و بی کسی فرزندانش
ای خدای دانا و حکیم
ای پرورش دهنده ی جهانیان
ما تماشاچی بیرون گود هستیم
خودت آنگونه که صلاح همه هست یاری اش کن
الهی آمین
خورشید
به آسمان ها پر کشید
درست مثل حاج اسماعیل.
اقوام مشترک زیادی داشتند
میشد هر دو را با هم تشییع کرد
ولی این امر میسر نشد.
خانه هایشان از هم دور بود
و هر مرده ای ظاهرا دوست دارد برای بار آخر از خانه خود وداع کند
بافاصله تشییع شدند
تا اقوام مشترک بتوانند در هر دو پدیده حضور یابند
اول حاج اسماعیل را بدرقه کردند
بعد خورشید را
شاید باهم همسفر شوند
چون درهرحال فامیل هستند و آشنا
اگر در این دنیا بود حتما شوهر خورشید خانم به اسماعیل سفارش میکرد که در طول سفر هوای خانمش را داشته باشد
شاید اصلا هم مسیر نباشند که همسفر بشوند یا نشوند
چون به تعداد آدمها راه است برای رسیدن به خدا
البته اگر مقصدشان خدا بوده باشد
در هرحال
فرقی به حال ما نمی کند
خورشید می داند و خدایش
اسماعیل و خدایش
ما و خدایمان
مرد گاری چی
گاری زندگی اش را هل داد
آخرین هل
آخرین روز
آخرین روزی
و تحویل داد
بار جانش را برگاری تن.
گاری چی هستیم همه مان
جانمان را خدا تحویل داد روزی
که برسانیم به مقصد
مقصد خداست
بی خیال مقصدیم، چقدر!!!
بی توجهیم، چرا؟
دور هوسهای میرقصیم، بی پروا!!!
چاله ها را نمیبینیم که هیچ
لجاجت خرج میکنیم، برای هیچ.
ویل میخوریم درون چاهها، بی خیال بی هوا.
مرگ را نمیبینیم
نه
مرگ دیدنی نیست
مرگ چشیدنی است
مرگ مزه دارد
مرگ را باید خورد
باید بلعید
باید جان داد
تا فهمید
مرد لباس پشمی چهارخانه ی سبز تازه دوخته شده را پوشید
رویش هم همان جلیقه ی بافت خاکستری قدیمی اش را
خیلی ناجور نبود
ولی کهنگی و نویی دو لباس بدجوری توی ذوق میزد
اما برای او مهم نبود
چه کسی به یک مرد هفتاد و دوساله با موهای کم پشت سفید توجه میکند؟
مگر توجه دیگران مهم است؟
تمام توجه مرد به مردن است
به اینکه کی می آید
و اینکه تا آن روز چقدر پس انداز کرده است
...
پیر مرد کادوهای تولدش را باز کرد
پارچه!!!
شلوار و پیراهن هماهنگ( همان سِت خودمان)
ظاهرا عروس و دختر بفکر تیپ پدر بوده اند
و باهم خرید کرده اند تا کادوها تکراری نشود
حالا پیرمرد مجبور است یک میلیون تومان بدهد
و این دو پیرهن و دوشلوار را بدوزد
تنش کند
برای خوشحالی دل اهالی خانه.
پیرمرد هنوز هم از فردای خود خبر ندارد.
چشمش افتاد به پیراهن و شلوارهای دوخته شده،
خانمش سر راه مسجد آنها را از خیاطی گرفته بود.
هوا هم سرد شده
پاییز کم کم خودنمایی می کند
لباسهای گرم پیرمرد دیگر کهنه شده اند
با پیراهن و شلوارهای نو هماهنگ نیستند
زنش تصمیم گرفته است برای او جلیقه و کت پشمی نو بخرد
پیرمرد نمی داند قسمتش میشود دوباره لباس بخرد؟
آفتاب لب بام بودن چه حسی دارد؟
این همان کارت است
همان که قلک پس انداز او و زنش بود و هنوزم هست
همین کارت توی مغازه های مختلف چرخید
برای خرید جهیزیه
سیسمونی دختر کوچک و
خرج عروسی پسر بزرگ.
حالا او مانده است و این کارت و زن جانش
و مراسم ختم هر دویشان
او دیگر بچه ای در خانه ندارد
قسطها را تازه صاف کرده اند.
خداراشکر
در زمان حیاتش قرض هایش را پرداخت
و بدهکار از دنیا نرفت
اینک او و زنش باز هم پس انداز می کنند،در همان کارت،
برای مخارج کفن و دفن خودشان.که نمی دانند کی می خواهند بروند؟ چگونه خواهند رفت و چه کسی زودتر میرود؟
او همین چند روز پیش شمع هفتادو دوسالگی تولدش را روشن کرد
چشمانش اندوهگین بود انگار
شاید این آخرین شمع باشد
درحالیکه کارت کمتر از یک میلیون موجودی دارد
اگر او زودتربمیرد
زنش چه کند؟ با بی پولی و جنازه ای روی زمین؟؟؟
هنوز گوری برای خوابیدن ندارد
دوران کرونا را را که تجربه کرد
کمی خاطرش آسوده تر شد
چون مراسمات پر هزینه تبدیل شده بود به مراسمهای کوچکی در قبرستان دقیقا کنار قبر متوفی با جمعیتی اندک.
ترس از مرگ جولان میداد و نمیگذاشت کسی در مراسمات شرکت کند، حتی درجه یکها.
ولی اکنون کرونا تمام شده است و
مراسمات دوباره شکل گرفته اند.
به همان سبک و سیاق قبلی و شاید هم بدتر،
با این گرانیها و تورم.
او باید چندین سال دیگر پول پس انداز کندتا هزینه های مردن یکنفرشان را تامین کند
مراسمی آبرومند، جلوی در و همسایه و فامیل بالاخص خانواده عروس و داماد.
از بچه ها که انتظاری نمی رود
دختر دستش زیر سنگ داماد است و پسر اختیاری از خود ندارد
تازه آبی هم از آنها گرم نمیشود
گلیم خودشان را از آب بکشند، کافی است.
او نمی داند عاقبت چه میشود
کاشکی عروسی کمتر هزینه های زاید داشت
تا پول کمتری هزینه میشد
اما حیف
ظاهرا عرف جامعه
همه چیز را مجلل میپسندد
آتلیه و آرایشگاه و ماشین عروس خودش اندازه یک مراسم آبرومند هفتم خرج برداشت.
چه هزینه های بیهوده ای
کاش پسرش باندازه کافی استقلال مادی داشت که هزینه های ازدواج خودش
یا هزینه ی کفن و دفن پدرش را
تامین کند
کاش پسرش را جوری تربیت میکرد که شیفته تجملات دروغین نمیشد
عروس و داماد
دختر و پسر و نوه
همه کف میزنند و خوشحالند
اما پیرمرد فکرش مشغول است
لبش خندان است
جسمش اینجاست
ذهنش در کوچه پس کوچه های مرگ پرسه میزند
کاش مردن بی سروصدا هم داشتیم
مثل مرگ کارتن خوابها
آرام و خاموش
زیر سقف آسمان یا در گرمخانه ی شهرداری
شاید هم زیر پل در جمع دوستان معتادش
مرد زیر لب آرزو میکند
خدایا قبل از تکمیل موجودی ما را نبر
شمع را فوت میکند
میخندد
او اطمینان دارد که خدا صدایش را شنیده است
دردش را میداند
جوادترین مهربانترین مهربانان عالم
او را میبیند
و هرچه او بخواهد همان نیک است
ما تسلیم اراده او هستیم
هوالاول والاخر
و علی به کل شیء علیم
و بالاخره از بیمارستان ترخیص شد
و به خانه نرفت.
به سردخانه، سپس مرده شوی خانه
و بعد منزل آخرت برده شد.
نه سردخانه فضای دلچسبی دارد و نه مرده شوی خانه.
پس چرا هردو پسوند خانه را یدک میکشند؟
خانه محل امن است و آسایش،راحت روح و آرامش جان.
شاید بهتربود اسمهای دیگری انتخاب میشد برای این دو مکان.
شاید آنکسی که اسمها را انتخاب کرده است
خودش خانه نداشته یا خانه ی آرامش بخشی نداشته است
شاید در کودکی پدر سختگیردست بزن داری داشته که خانه را برایش تلخ کرده است
یا شاید مادر طعنه زن بی توجهی داشته که او را از خانه فراری داده است
شاید هم کوچ نشین بوده و در چادر زندگی میکرده است
و یاشاید سردخانه یا مرده شوی خانه چون محل جمع شدن است
جایی که بهانه ای برای دور هم جمع شدن وجود دارد
برای دلگرمی دادن به همنوع.
همدلی + دورهم بودن.
یا شاید چون محل گرد هم امدن اجسادی است که در نداشتن جان نقطه ی اشتراک دارند، مزین به نام خانه شده اند.
مخلص کلام اینکه
مرکز نگهداری اجساد بی جان و یا اسکان مردگان
مرکز شستن اجساد بی جان یا حمام مردگان
را انتخاب کردیم به جای سردخانه و مرده شوی خانه
شاید غبار غم انگیزی از خانه برداشته شود.
سفره را پهن کردم
چای تازه دم
نان مانده دیشب
پنیر محلی
گوجه خیار
لیموی ترش تازه
و صدای لا اله الا الله
همسایه را بردند برای تدفین
خانه ها یکی پس از دیگری بی فروغ میشود
کاش مرگ برایمان روزمرگی نبود
مثل صبحانه
کاش علم به مردن برایمان عقیده شود
مثل ...
مثل چی؟
مثل پول
اینکه معتقدیم باید پول داشته باشیم
نیم ساعت از شروع کلاس گذشته بود
دست در دست هم با عجله و باگامهایی بلند
در زیر آفتاب گرم تابستان
پیش میرفتیم
از کوچه خودمان گذشتیم و
رسیدیم به کوچه ی بعدی
که چشمم افتاد به پسر همسایه با لباس مشکی بر تن
دم درب خانه شان
روی زمین پهن شده بود
با چهره ای درهم
موهای ژولیده
و نگاهی به زمین دوخته شده
فهمیدم
همسایه ای دیگر از میان ما رفت
خدایش بیامرزد
شاید بی رحمانه بنظر بیاید
ولی عین واقعیت است
مرگ جیغ و داد ندارد
نعره زدن ندارد
ولی برخی فکر می کنند
برای آبرو داری باید فیلم بازی کنند
غش کنند
و جیغ بکشند
ولی برای غیبت کردن
هیچکس کاری نمی کند
همینطور برای دروغ گفتن
یا هر گناه دیگری
بخصوص بی حجابی
دریدن پرده های حیا یکی پس از دیگری
برای طلاق هم کسی کاری نمی کند
البته اگر کیک سفارش ندهند
برای خیلی از کارها هیچکس کار خاصی نمی کند
یا حداقل کار خاصی مد نیست
این همسایه هم به آن همسایه پیوست
و باز روح و روان ما بازیچه ی مرگ شد
کیسه های بذر گندمی که آماده کرده بود برای کاشت
همچنان روی ایوان جاخوش کرده بودند
پاییز رو باتمام بود
و زمین کشت نشده منتظرکشاورز
که بیاید و او را بارور کند
اما
چرا نمی آمد؟
زمین نمی دانست
کشاورز رفته است
جسم مادی اش را رها کرده و طورش عوض شده است
دیگر گندم و زمین و محصول برایش ارزشی ندارد
کشاورز رفته بود به مزرعه ی اعمالش
و کسی نمی دانست که چه درو خواهد کرد
گندمها منتظر
زمین منتظر
و خانواده ای بی پدر
منتظر دست محبتی تا زمین را کشت کند
کسی بیاید و مزرعه ی اعمال خویش را آباد کند
برای برگزاری جشن تولد هفده سالگی اش
برنامه هایی چیده بود در صف اجرا
اگرچه هفده سالگی
به اندازه ی هجده سالگی اهمیت ندارد
خوب دیگر
رسیدن به سن قانونی انگار خوشمزه تر است
ولی کیک هفده سالگی هم می تواند به اندازه کیک هجده سالگی خوشمزه باشد
منتظر بود شنبه برسد
بروند جشن بگیرند
اما نیمه شب پنج شنبه
همه چیز بهم ریخت
بدجوری هم بهم ریخت
با تصادف و مرگ مادرش
جشن تبدیل به عزا شد
نمیدانم
چرخ بازیگر و بازی هایش می دانند که چه بر سر ادمیزاد می اورند یا خیر؟؟
و بازهم نمیدانم
انسان در مسیر سرنوشت چقدر باید قوی باشد
تا قد خم نکند
هرسال اینچنین میشود
جشن تولدی پس از سالروز مرگ مادر
و البته از دست رفتن مادر نوعی سختی دارد
ازدواج مجدد پدر سختیهای دیگر
که اگرچه رویکرد انسان به اتفاقات حال خوب یا بد تو را رقم می زند
اما بازیچه های چرخ بازیگر را نمی توان به آسانی از سر گذراند
قدیمترها رسم بود
تا چهل روز پس از درگذشت متوفی
چراغ خانه اش را روشن نگهدارند
یک چراغ روشن
و پنج شنبه ها
فامیل دورهم جمع میشدند
برای رفتن به سر مزار متوفی
و بدینترتیب
علیرغم درگذشت بزرگ خانواده
اعضای فامیل مثل دانه های تسبیح کنار هم می ماندند
اما اکنون
اگرچه در شهر ما
این رسم هنوز پابرجاست
و من قبلا فکر میکردم
این کارها زاید و بیهوده است
حالا متوجه ی اثار مثبت این رسم شده ام
اینکه فامیل از هم نپاشد
ولی شهرهای دیگر را نمی دانم
بعله
و مرگ ان عزیز از دست رفته همچنان کش می اید
کوچه پر از ماشین است
و ادمها دلشان نمی اید بروند خانه هاشان
بنحوی زندگی دسته جمعی را همه دوست دارند حتی انها که خوششان نمی اید
فردا هم قرار است برویم سر مزار
هنوز بازماندگان ارام نشده اند
و من تازه فهمیدم
که نصف غش کردنها و قفل شدنها را ندیده ام
چون تحمل ان محیط پر از جیغ برایم سخت بود
زود برگشته بودم خانه خودمان
حالا نه اینکه این تصاویر دیدنی باشدها
نه
از این باب گفتم
که ما ادمها چه واکنشهایی داریم
به چیزی مثل مرگ
که قرار است برای همه مان اتفاق بیفتد
فکر کنم ذهن ناخودآگاه می اید وسط و
فرمان را میگیرد دستش
هنوز باورم نمیشود
ان مرد را
ان نعره ها را
ان حال بدش را
که هنوز هم ادامه دارد...
و ان عروس خانم را
که شاید سالی پنج بار بدیدار ان عزیز سفر کرده می امد
ولی باز در مراسم ختم جیغ میکشید؟؟؟
و البته پسر متوفی
که سالی یکبار هم بدیدن ان عزیز از دست رفته
نمی امد
و همچنان بی تفاوت به زندگی اش ادامه می دهد
فکر کنم این پسر میداند با خودش چند چند است!
و یا شاید ان عروس وجدان بیدارتری دارد که النهایه به اشتباه خود پی برده است!
و در انتها متوجه خودم شدم
که اگرچه ریز ریزو بی سروصدا اشک میریختم
ولی در واقع
مشغول سنجش و توزین اعمال دیگران بودم
در غفلت تام و تمام از خودم
شاید من هم اگر به خودم رجوع کرده بودم
جیغ میکشیدم
بنفش
و بلندتر از نعره های ان مرد محجوب
او هم رفت...
سرم درد می کند
همه ی نزدیکان متوفی
از مردو زن
پیرو جوان
نعره میکشیدند
من دیده بودم
زنها در مراسم خاکسپاری جیغ میکشند و
غش می کنند و دهانشان قفل میشود و...
ولی مرد ندیده بودم به این وضع عربده بکشد
ان هم این مرد
سربه زیرو ارام و موقر و موجه و متین
ان هم مرگی که قابل پیش بینی بود
بعلت سن بالا و انبوه بیماریهایی که ان عزیز از دست رفته را بشدت آزار میداد
و ما دست به سینه نگاه میکردیم
و البته بین خودمان و مرگ فرسنگها فاصله میدیدیم
و من نگاهم دنبال
انها بود که سربرهنه و ناخن کاشته به تماشای
تدفین متوفی نشسته بودند
و حتما این روز را مثل ما از خودشان خیلی خیلی دور میدیدند
راستی اینها از مرگ نمیترسند؟
شاید ما ترسو هستیم و
مرگ ترسی ندارد
جنازه را آرام آرام به طرف گور می برند
سه بار روی زمین می گذارند و بعد در کنار خود گور لختی تامل می کنند
روحانی اعلام کرد نامحرمان بروند عقب و
محارم بیایند جلو
متوفی نه عدد نوه ی ذکور داشت
تا دور کفن را بگیرند و بگذارند داخل گور
ما چی؟
چه کسی تک فرزند دارهایی که دیر ازدواج کرده اند را داخل گور خواهد گذشت؟
دنیای بدون محارم برای یک زن مسلمان چه شکلی است؟
یاد تدفین حضرت معصومه افتادم
که هیچ محرمی نبود و دو سوار آمدند ...
او از حیز انتفاع افتاده بود
بعنوان مرد خانواده توانایی کار کردن نداشت
سکته ی مغزی او را اسیر بستر کرده بود
حتی غذایش را به دهانش می دادند
این فقط چشمانش بودند که به اهل خانه می نگریستند
و نفسی که می امد و می رفت و دل خوشی همه بود
دیروز نفس رفت و دیگر نیامد
چشم ها بسته شدند و بسته ماندند
ناله ها به اسمان رفت و
اشک ها از چشمه ی جوشان چشم ها جوشیدند
و غم سنگینشان مهمان خانه ی دلمان شد
پدری که فقط جسم بود
رفتنش اینچنین دردناک و غم گداز بود
پس نبودن پدری که مرد خانه و نان آور است
محافظ و پاسدار است
ولی و امام است
چقدر می تواند سخت باشد؟
السلام علیک یا رقیه
به
انقدر دست و پا زد و
در این چند روز اخر عمرش
که نمیدانست واپسین روزهاست
فحش داد و ناسزا و
روحش را چروک کرد
برای دنیایی که قرار نبود در ان ماندگار باشد
برای بنزینی که قرار نبود بسوزاند
حال باید در این خاک سرد باران خورده
بخوابد و پاسخگوی نکیرومنکری باشد
که هیچ بفکرشان نبود
یعنی اخرت هم از ما دزدیده شده
یا خودمان فراموشش کرده ایم؟؟؟
زنی زیبا
که به هوو مبتلا شد و
با وجود شش بچه
راهی جز ماندن نداشت
این را ما از پشت اکواریوم زندگی اش تماشا میکنیم
حقیقت درونش را نمیدانیم
مثل امروز
که رفتنش را نظاره گریم
و بیخبرانه برای مرگ نابهنگامش چرایی میکنیم
مگر مریض بود؟
چیزیش نبود بنده خدا
و شویش ماند و هوویش
ای چه جالب
یاد چرخ زاپاس ماشین افتادم
حالا شوهرش تنها نیست
چون از قبل بفکر بوده
اگر الان با این سن و سال و شش بچه ای که تبدیل شده اند به دوازده نفر منهای بچه هایشان
و ورشکستگی و اینجور مسایل
قصد زن گرفتن میکرد
هیچکس زنش نمیشد.
اماالان مشکل تنهایی ندارد
تاحالا به زن دوم از این دید نگاه نکرده بودم
و زنی که میتواند به همه شکلی دربیاید
و هر نقشی را بپذیرد
مثل اب
وقتی دیروز به دخترش گفت من مثل کوه پشتت هستم
نمیدانست امروز همسفراضراییل خواهد بود
آه و دمی
که خود را کوه میپنداشت
بدرود ای کوه
بدرود
همین چند روز پیش
درحال گذر از خیابان
چشمم افتاد به پیرزن
که به آرامی و سختی
تقلا میکرد تا پاهای نافرمان رافرمان دهد
برای سوار شدن بر مرکب
امروز اما متولد شد
از پیله ی تن رها شدو
به دنیای اعمالش پر کشید
بهشت ساخته است یا جهنم؟
نمیدانم
به هرحال شیعه ی علی است
چندروزی در بیمارستان جهنم می ماند
و بعد راهی بهشت خودش خواهد شد
این چند روز مهلت عن قریب بسر اید
و ما را خواهی نخواهی خواهند برد،
پس اگر با اختیار بروی روح و ریحان است وکرامات خدا
اگر با زور و سختی ببرند
نزع است و صعق است و فشار است و ظلمت و کدورت
نویسنده اش کی میتونه باشه؟
امام خمینی
اگرچه ترس برادر مرگ است
اما
خواب مرگ کوچک است
یا شاید بهتر باشد بگوییم
مرگ سا مثل مهسا
انوقت ما
اسم اتاقهای خانه مان را میگذاریم
اتاق خواب!!!یا اتاق مرگ سا!!!
ما که در فضای بین هال و اتاق و دستشویی
گیرافتاده ایم
بیشتر از نیمی از فضا را هدر
تیرو تخته و تخت مرگ سا میکنیم
مرگ سا برایمان عزیز است
و چقدر از امکانات حداقلیمان را بخود اختصاص داده است
اما
مرگ دلچسب نیست
یک متر پارچه و یک وجب جا
خواب بو دارد
بویی مثل مرده
مرده هم تخت دارد
تخت مرده شوی خانه
مثل تخت اتاق خواب
کمی مرتفع تر
و این یادداشت نهصدمین پست این وبلاگ است
بارو بندیلمان را جمع کردیم
راه افتادیم
رفتیم تا رسیدیم
به سرجای اولمان
سفر تمام شد
سفر که تمام میشود
دیگر تمام شده است
مثل عمر ادمی
وقتی تمام شود
دیگر تمام شده است
کاری نمیشود کرد
راه رفتنی را باید رفت
در سفر کارهای زیادی میکنیم تا راحت باشیم
خوش باشیم
مفرح باشیم
جا رزرو میکنیم
رستوران خوب سرچ میکنیم
اماکن دیدنی را لیست میکنیم
مایو میبریم برای موجهای ابی و....
کفش راحت
لباس گرم
بفکر اخرتمان نیستیم اما
چه کنیم انجا هم خوش باشیم؟
پرکشید و رفت
به اسمانها
فرزندی نداشت
چون مردی او را به همسری انتخاب نکرد
شاید چون نابینا بود
چشم نداشت تا مرد از سر تا پا عیبی را بپسندد
هی
روزگار است دیگر
کاری نمیشود کرد
بی سروصدا رفت
در سکوت مطلق
فقط یک بیب ممتد
بیییییییییب
حالا از اسمان همه را میبیند
اسفناج اسفناج
گاری دستی داشت
با یک تکه زمین
و هنجره ای فولادی
اسفناج میکاشت و
با گاری دستی اش میفروخت
توی کوچه و خیابان
داد میکشید
اسفناق اسفناق
و صورتش سرخ میشد
وگلوی من درد میگرفت
دراوردن نان حلال راحت نیست
واسه نون واسه نون
کاش بلندگوی بنزینی هم وجود داشت
مثل اره موتوری بنزینی
خدابیامرز
اکنون در گور ارام گرفته است
لازم نیست برای پاسخ دادن به نکیر و منکر داد بکشد
هرکه به روزی کم راضی باشد
خدا به عمل کم او راضی میشود
فکر کنم اسفناجی از همینها باشد
او مرده است
اما
لباسهایش در تن زندگان زندگی میکنند
لباس مرده را چه باید کرد؟
میتوان ان را پوشید
میتوان ان را اتش زد
میتوان ان را داد تا دیگری بپوشد
لباس لباس است
اگرچه برازنده ی صاحبش است
اما هرکسی میتواند صاحب ان بشود
زمین که نیست تا سند منگوله دار داشته باشد
اری
دلق کهن ساتر تن بس تو را
اگرچه تاحدودی ب و آ را درک کردم وقتی دیدم
لباس مادر خدابیامرزشان را پوشیده اند
اما نمیفهمم
ع چگونه توانست لباسهای زن خدابیامرزه اول شوهرش را بپوشد؟
یعنی لباسهای هووی مرده؟
هووو همه جوره هووو است
مرده و زنده اش فرق نمیکند
الان یک حس بد نسبت به ع دارم
پوشیدن لباس هوووی مرده یعنی چه؟
اگرچه ع جوانتر است و سالم و...
هزار اما و اگر دیگر
اما
اینها همه اش از دیدگاه من هست
من که یک زنم
من از دیدگاه یک مرد زن مرده نمیتوانم اظهار نظر کنم
اما
دلم برای سید تنگ شده است
رفت برای خودش آلمان
بیخبر
بی خداحافظی
سید عالم خودش را دارد
حالا خوب است تکنولوژی پیشرفت کرده است
واتس اپ هست تا حالش رابپرسمو احوالش را
چطور من به این تکه از زمین دوخته شده ام؟؟؟
بانو را بردند
برای خواندن نماز میت
و از انجا برای تدفین
و اقوامش بازگشتند برای مراسم ترحیم
بانوها میروند یکی پس از دیگری
انگار باید کوچه را بنامیم
مردان بیوه ی تنها
یا
مردان بیوه در شرف ازدواج
و اینک نوبت این شد
که روی تخت بیارامد
تخت مرده شورخانه را میگویم
راحت خوابیده است
بیصدا
و از دغدغه هایش خبر نداریم
چون چشم برزخی نداریم
و هیچکس خیالش نمیرسد
روزهای سخت پشت سرش را
و هیچکس نمیداند روزهای پیش رویش را
بزرگ کردن هفت پسر سخت تر است یا
گذر از پل صراط
دنبال پول دویدن مشکل تر است یا
سوال و جواب قیامت
توی صف ایستاده ایم
تا نوبت به ما هم برسد
اما
اداب صف ایستادن را نمیدانیم
همین دیروز نه،
پریروز صبح
زنش فوت کرد
بعدازظهر تدفین
دیروز ختم
امروزم اقا رختاشو پوشیدو
رفت سرکار و
روز از نو روزگاری از نو
فارغ از هر نوع نگاهی
تفاوت بسیار هست بین
مردی که زنش میمیردو
زنی که شوهرش را از دست میدهد
تفاوتهایش را شما بنویسید
این زن هم به پایان راهش رسید
با نوشیدن جام از دنیا گریخت
رفت در منزل آخرت سکنی بگزیند
فارغ از هر کسی
فارغ از کار خانه و خانه داری
رفت و روب و تر و خشک کردن بچه و
غرولوندهای شوهر و اطرافیان
بدون دلنگرانی
بدون استرس مادری
چه خوب است که در قیامت کسی به فکر کسی نیست
وگرنه آنجا هم جاهای خوب بهشت در اشغال مردان بود و
زنان مشغول جمع و جور کردن بچه ها
انجا کسی اقا بالاسر ندارد
کسی مجبور نیست بسازد و بسوزد
هیچ کس نگران تورم نیست
بدون ترس از بمب و جنگ و داعش
بدون هراس از اینکه دختر همسایه خوشگلتر است
انجا همه چیز بوفور هست
حتی همنشین مناسب
چقدر آخرت خوب است
فقط درگیر خودت و اعمالت