کیسه های بذر گندمی که آماده کرده بود برای کاشت
همچنان روی ایوان جاخوش کرده بودند
پاییز رو باتمام بود
و زمین کشت نشده منتظرکشاورز
که بیاید و او را بارور کند
اما
چرا نمی آمد؟
زمین نمی دانست
کشاورز رفته است
جسم مادی اش را رها کرده و طورش عوض شده است
دیگر گندم و زمین و محصول برایش ارزشی ندارد
کشاورز رفته بود به مزرعه ی اعمالش
و کسی نمی دانست که چه درو خواهد کرد
گندمها منتظر
زمین منتظر
و خانواده ای بی پدر
منتظر دست محبتی تا زمین را کشت کند
کسی بیاید و مزرعه ی اعمال خویش را آباد کند