از انچه ناراضیم

همه انچه که نباید اینگونه باشد

از انچه ناراضیم

همه انچه که نباید اینگونه باشد

باز هم

نیم ساعت از شروع کلاس گذشته بود

دست در دست هم با عجله و باگامهایی بلند

در زیر آفتاب گرم تابستان

پیش میرفتیم

از کوچه خودمان گذشتیم و

رسیدیم به کوچه ی بعدی

که چشمم افتاد به پسر همسایه با لباس مشکی بر تن 

دم درب خانه شان

روی زمین پهن شده بود

با چهره ای درهم

موهای ژولیده

و نگاهی به زمین دوخته شده

فهمیدم

همسایه ای دیگر از میان ما رفت

خدایش بیامرزد


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد