نیم ساعت از شروع کلاس گذشته بود
دست در دست هم با عجله و باگامهایی بلند
در زیر آفتاب گرم تابستان
پیش میرفتیم
از کوچه خودمان گذشتیم و
رسیدیم به کوچه ی بعدی
که چشمم افتاد به پسر همسایه با لباس مشکی بر تن
دم درب خانه شان
روی زمین پهن شده بود
با چهره ای درهم
موهای ژولیده
و نگاهی به زمین دوخته شده
فهمیدم
همسایه ای دیگر از میان ما رفت
خدایش بیامرزد