می گم: بچه جون...مگه عمرتو از سر راه آوردی که وقتتو اعصابتو پول باباتو می زاری پای دوست دختر؟... اونم از نوع خیابونیش...
می گه: مگه من دل ندارم...
بمیرم برا اون دل بیچارت که با چه چیزایی باید سروکار داشته باشه...آخه این جوری که دیگه دل برات نمی مونه... عزیزکم...
چرا داداشت زده به جاده خاکی؟!
یه روزی خودش می فهمه ...
قربون داداشم بشه...بچه ی سر به راهیه...
اون دادشم نیست......یکی دیگه است ... بس که مثل مامان بزرگا نصیحتش کردم...ازم دلخور شده...