من تا قبل از ورود بدانشگاه نارنگی سبز نمیخوردم
نشسته بود روبروی من
منی که در ان اتاق کوچک محقر اضافی بودم
نارنگی سبز میخورد
با ولعی هر چه تمامتر
و من غرق در افکار دربه دری ام
بی مکانی ام
اویزان بودنم
و شرایط سخت تحمیلی غیرمنتظره غیرقابل هضم
به او خیره شده بودم
که ناگهان یک عدد نارنگی کوچک سبز بطرفم پرتاب کرد
از روی دلسوزی
و یا نمیدانم چه؟؟؟
چه روزگار سختی بود
نمیدانم در نگاهم چه دید
فکر کرد حتما دهانم اب افتاده و تنگدستم
لبخند
میهمان لبهایم شد
چقدر شیرین بود
کاش ان زمان هم توان خندیدن داشتم
به تمام دردها و رنجها
مشقتهای بیهوده
کاشکی این خاطرات تلخ
بروند
دور شوند
بازنگردند
هیچ وقت هیچ وقت