آنقدر دردانه پسر نازپرورده شان آزارش داد که :
گفت : نادان باشد آنکه در انتظار داشتن پسری ضجه بزند.
گفتم: مگر نمی دانید که پسر داشتن ارزویی است به قدمت تاریخ بشریت.
گفتم: مگر نمی دانید که چه خانه هایی در آتش عطش پسر داشتن سوخته و چه خاندان هایی مقطوع النسل گشته اند چون پسری نداشته اند.
گفتم: مگر نمی دانید چه زنانی بختشان سیه گشت چون پسری بدنیا نیاوردند.
گفتم: مگر از تعداد مردان در عزا نشسته از نداشتن پسر اگاه نیستید؟
گفتم: مگر همیشه اذعان نمی کنید که بهترین خاطراتتان باز می گردد به زمان تولد پسرتان.
گفت: چیزی نگفت.خندید.
با خودم گفتم: این است حاصل زیستن در دنیای پر از جهالت یا اختیارهای جاه طلبانه.
مدت ها در ارزوی خواندن کتابی در التهاب بودم اما هیچ گاه برای خواندنش گامی برنداشتم تا اینکه سرانجام خود کتاب آمد و رویم را بوسید من هم خواندمش و چه لذتی بردم از آن.همه ی خاطرات سفرم زنده شد و همه حقیقت، حقایقی که شاید شکل شان عوض شده باشد اما همچنان با تمام وجود لمس می شود. و دیگر افسوسم به پایان رسید که چرا من خاطراتم را ننوشتم. از این پس خسی در میقات جلال را به جای دفترچه ی خاطرات خود می نگرم.هر چه(نه البته به تمامی) جلال نوشته است را من در حافظه ی تصویری ام دارم. کتاب جلال را ورق میزنم و خاطرات جان می گیرند و زنده می شوند.روحت شاد.
نوروز امسال نیز تمام شد سیزده را هم به در کردیم و به خانه بازگشتیم. ما شاد بودیم یا حداقل غمی نبود که بخاطر آن خاطر شریفمان مکدر گردد اما دیگرانی را دیدم که اندوه را بر وجود مقدسم شوراند.چه سخت بود بازدید از کسانی که روبان مشکی زینت بخش سبزه ی عیدشان گشته بود آنها نیز شاد بودند درست مثل دیگران. آنها نیز می خندیدند آنها نیز سر سفره ی هفت سین به انتظار قدوم مبارک بهار نشسته بودند که ناگهان مهمان ناخوانده ای شگوم خانه ی شان شد و اندوه را عیدی عیدشان کرد. کسی منتظرش نبود،مرگ آمد و بی صدا پدر را در آغوش گرفت و رفت. فرزندان ماندند و سفره ی هفت سین و نوروزو جسم بی جان پدر. وقتی همه شاد بودیم آنها گریستند. از مرگ گلایه ای نیست همیشه سرزده می آید عادتش است کسی را خبر نمی کند چرا که هیچکس هیچ گاه در التهاب آمدنش لحظه شماری نمی کند اما با این خاطره ی بدی که روزگار بر فرش خاطرشان نقش زد دیگر هیچ نوروزی برایشان شاد نخواهد بود.
عید نوروز خلاصه میشه تو همون لحظه ی تحویل سال نو.همون موقع که ساز و دهل می زنند و همه دور سفره نشستن. بعدش همه چی مثل سالای قبل تکرار میشه.همه چیز مثل باقی چیزا تکراری میشه حتی همه ی اون لباسای نویی که برا خریدنشون اون همه وقت صرف کردیم.
چرا ادما باید کاری رو کنند که بعدش عذاب وجدان خفشون کنه و نتونند یه خواب راحت داشته باشند؟
به قول شاعر چرا عاقل کند کاری که بازارد پشیمانی؟
چه حس بدیه ادم پیش خودش خجالت زده بشه.
در محکمه ی وجود خودش محکوم بشه.
چقدر وحشتناک که بین خودم و خودم یه شکاف ایجاد بشه به خطرناکی شکاف هسته ای.
کاش ادما می تونستن همدیگرو راحت تر ببخشن.
کاش یهو نمی دونم چی شد که اینو گفتم ها تو زندگی هیچ کس نباشه.
خدا کاش به درگاه تو گناهی مرتکب شده بودم اونوقت دیگه هیچ نگرانی نداشتم مرا می بخشیدی ولی خدا آدم ها مثل تو نمی بخشایند.
ای خدا چه کاری بود کردم سر عیدی .
من فقط آنچه را در ذهنم بود گفتم.
نخواستم دروغ بگم
حالا شدم چوب دو سر طلا
امسال سال کبیسه است و خوش به حال اونایی می شه که ۳۰ اسفند دنیا امدن.می تونند حسابی برا تولدشون مایه بزارن و خلاصه به قول جوونا بترکونن.
اما مهم نیست ادم چه روزی بدنیا بیاد مهم اینه که عاقبتش چی میشه.
مهم نیست که جشن تولدمان چقدر با شکوه باشه مهم اینه که بتونیم برا افتخاراتمان نیز جشن بگیریم.
از نظر من اسفند ماه را نباید جزء عمر آدمی حساب کنند بویژه برای خانم ها.نمی دونم استرس حول حالنا شدن است یا افسردگی ناشی از گذر عمر که این جوری می شیم: همه در بازار! خرید و خرید و خرید...
اوه مگه چه خبره؟
تو خیابان نمی شه راه رفت.انگار همه لخت ماندن مجبورن بخرن که ساتری برای تنشان فراهم آورند!(دلق کهن ساتر تن بس تو را)
چه پدیده ای برا خودش این عید نوروز.بسی عجیبا غریبا.
چی بوده حالا چی شده! یک موضوع مناسبی است برای پایان نامه نوشتن.
معلوم نیست این آدم ها از زندگی چه می خواهند
که اینگونه دست بر گریبان هم برده اند .
چشم انتظارند تا،کسی سر بجنباند و آنها در زیر سایه ی غفلت وی دست درازی بر اموال او کنند.
در کمین هم نشسته اند تا اگر کسی پایش را متمایل به چپ گذارد رسوای عام و خاصش کنند.
سنگر گرفته اند تا نا آگاهی را بیابند و سرش زیر آب کنند.
مرگ را حق می دانند برای همسایه.
ناسزا را شعار ملی شان کرده اند وهر روز گوش همگان را با نوای آن صیقل می دهند.
همه را چوپان دروغگو خوانند و خود را محمد امین.
آخ از دست این مردم نادان.
زندگی شان بسر می آید و
آنها هنوز در پی مال و منال دیگری حسرت بر دوش.
آیا دوستی واقعی به این است که چشم در چشمان هم بدوزیم و دستهایمان را در هم گره کنیم و در حالیکه به یکدیگر قوت قلب می دهیم حرف بزنیم و بشنویم؟نه نه این اصلا درست نیست.دوست لحظه ای و جسمی به چه درد می خورد؟دوستی ای که اگر تلفن نباشد دیگر هیچ سودی به حال هیچ کس ندارد . دوست من آنست که دردهایم را خودش حس کند و شادی را پیش از آنکه در چهره ام نمایان شود به من تبریک گوید نه پس از شنیدن آن محقانه خواستار شیرینی باشد.
انسانهای عصر جدید دوستان خوبی برای یکدیگر نیستند چراکه دلشان وسعت دل انسانهای گذشته را ندارد بسی تنگ و تاریک است.
ما(زنان) در جهان مردانی زندگی می کنیم که خود پرورش داده ایم.
به غفلت به مردانی اعتماد می نماییم که همگی ما(زنان) را به وعده ی غذایی پندارند.( که البته غذای تکراری مطبوع نخواهد بود.)
انقدر دنیای مردان پست شده است که حق مادر بودن را نیز از ما(زنان) ربوده اند.
از فرط جوانمردی مردان اکنون کار ما(زنان) به جایی رسیده که گواهی نامه ی پایه یک می گیریم. فردا بیل می زنیم و آجر پرتاب می کنیم.
ما(زنان)خسته شدیم بس که به جان شوهرانمان دعا نمودیم که مبادا ناگهان سایه ی سرمان کم شود و ما در دنیای نامردان مرد نما تنها و بی یاور بمانیم چون بره ای در میان گله ی گرگ.
ما(زنان)به ستوه آمده ایم که برای رفع نیازهایمان چشم به دستان شما باشیم.از اینکه اگر زنده ایم نه به لطف کردگار که به همت شما مردان بوده است اگر لقمه نانی با منت می خوریم نه اینکه روزی ما بوده است نه هرگز. لطف شما مردان کم نشود که چون شود چه بشود.
ما(زنان )هر کاری می کنیم تا از سلطه ی مردان رهایی یابیم حتی خودفروشی.چه تناقضی! چه دور باطلی! برای رهایی از چنگال استعمار گر خود را در چنگالش گرفتار می نماییم.
برای دستیابی به استقلال مردان مجبورمان کردند ما(زنان) با خودشان هم ذات پنداری کنیم بشویم آنچه آنها خواسته اند.همیشه دردسترس،متنوع ،رنگارنگ و البته کم قیمت.درست همانند فست فود.
ما(زنان) را نیز مانند خودشان نامرد کردند.خالی از هرگونه احساس و تهی از حس وفاداری.مانند مردان از یکرنگی در آمدیم و رنگارنگ شدیم هر لحظه به یکرنگ ولی افسوس به آن رنگی که شما مردان خواسته اید.
ما(زنان) مشهور خواهیم شد اگر ماشین سنگین برانیم، مکانیک خوبی باشیم و کلا کارهای مردانه را به خوبی انجام دهیم، نه اینکه مادر خوبی باشیم.هیچ زن خانه داری در دنیای مردان پر توقع نمونه شناخته نخواهدشد.هیچ زنی حق ندارد وقتش را با کودکانش سپری کند.
برای بدست آوردن امنیت و شان و مقام و منزلت در جهان مردانه و صد البته در دنیای زناشویی ما(زنان)مجبوریم کار کنیم هر کاری تا درآمدی داشته باشیم و پولی از خود داشته باشیم وشبه مرد باشیم.بیشتر از مردان کالری بسوزانیم و کمتر دریافت کنیم چون ما(زنان) را مرد نمی خوانند.
ما(زنان)نمی خواستیم که براساس درجه ی سفیدی و بلندی قد و زیبیایی چشم و ابروهزارچیز دیگر که خود بهتر می دانید چون تولیدات کارخانه درجه بندی شویم.اما اکنون می شویم و ظاهرا همه(زنان) در بالا بردن کیفیت و درجه شان و کسب نشان استاندارد مورد پسند مردان بودن گوی سبقت از هم ربوده اند.پولی که به قیمت مرد شدن کسب می کنیم در راه جلب رضایت مردان صرف می کنیم.لعنت به این موجودیتی که هیچ گاه قرار نیست به زندگی کردن منتهی شود.
برای رهایی بهای گزافی پرداخته ایم اما هنوز آن را در آغوش نگرفته ایم.
چنان در دام صیاد افتاده ایم که خود از آن بی خبریم.
خودمان (زن بودن )را چنان به تاراج بردند که گرد و غباری از آن بر جای نمانده.
همچنان در پرانتز زندگی مردان درجا میزنیم.