مدت ها در ارزوی خواندن کتابی در التهاب بودم اما هیچ گاه برای خواندنش گامی برنداشتم تا اینکه سرانجام خود کتاب آمد و رویم را بوسید من هم خواندمش و چه لذتی بردم از آن.همه ی خاطرات سفرم زنده شد و همه حقیقت، حقایقی که شاید شکل شان عوض شده باشد اما همچنان با تمام وجود لمس می شود. و دیگر افسوسم به پایان رسید که چرا من خاطراتم را ننوشتم. از این پس خسی در میقات جلال را به جای دفترچه ی خاطرات خود می نگرم.هر چه(نه البته به تمامی) جلال نوشته است را من در حافظه ی تصویری ام دارم. کتاب جلال را ورق میزنم و خاطرات جان می گیرند و زنده می شوند.روحت شاد.
واقعا روحش شاد ...