از انچه ناراضیم

همه انچه که نباید اینگونه باشد

از انچه ناراضیم

همه انچه که نباید اینگونه باشد

بهشت

یه روزگاری یه روز عصر نشسته بودیم داشتیم میم مثل مادر نگاه می کردیم...اون وسط آدم بزرگا یه بچه ی هشت ساله هم بود...هی می گفت خسته شدم...این چیه نگاه می کنید...این پسر خل و شل چیه دیگه...بس کنید دیگه...هی به جون ما نغ می زد و ما هم هی سرکوبش می کردیم...آخرش که شد...گفت خوب حالا که یعنی چی؟ آخرش چی شد؟....گفتیم هیچی دیگه مامان رفت بهشت...گفت: خره بزن عقب تا حداقل بهشتو ببینم...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد