یه روزگاری یه روز عصر نشسته بودیم داشتیم میم مثل مادر نگاه می کردیم...اون وسط آدم بزرگا یه بچه ی هشت ساله هم بود...هی می گفت خسته شدم...این چیه نگاه می کنید...این پسر خل و شل چیه دیگه...بس کنید دیگه...هی به جون ما نغ می زد و ما هم هی سرکوبش می کردیم...آخرش که شد...گفت خوب حالا که یعنی چی؟ آخرش چی شد؟....گفتیم هیچی دیگه مامان رفت بهشت...گفت: خره بزن عقب تا حداقل بهشتو ببینم...