جمعه به اتفاق برو بچ روزه گرفتیم...
خلاصه ماه رجبم داره تموم میشه...
گفتیم یه کاری کرده باشیم...
فردا حسرت بر دل نمانیم...
از ساعت سه و نیم بعد از ظهر در تکاپو بودیم برا افطار...
یه ربع قبل اذانم که نشسته بودیم سر سفره...
یکی در زدو اومد تو...
کلی خندید...
گفتم البته ما در درگاه خداوند احساس شرمساری می کنیم...
که این چنین برده ی جسمیم و از روح غافل...
شما نمی خواد بخندی...دندونات می ریزه...
گفت: فلانی جان من...یه بارم شده بشین سر سجاده به انتظار اذان برا نماز ببین چی می شه...
شکمووووووووووووووو....
انداختمش بیرون...
بهش بگو من نشستهام٬ فقط اوضاعم بدتر شده...
راستی؟ باورکردنش یکم سخته...
من براتون دعا می کنم وضعیتتون بهتر شه...برادر رهگذر