تو لابی دانشکده نشسته بودم
طبق معمول کشیک میدادم
تا استاد ارجمند تشریف بیاورند
خودمم خجالت میکشم دیگه برم تو لابی بشینم
سیبی به دو نصف شدم جوونای علاف سر چهارراه
فقط یه تسبیح بگبرم دستم بچرخونم تکمیل میشه
اون روز بس که نگاه کرده بودم به در و آدمای جورواجور دیدم
اسی اومدو رفت من ندیدمش
تا یکی از رفقا ندا داد
آییییی کجایی
پرنده از قفس پرید
منم دیگه آبرو برام نمونده تو این دانشکده
بس که دنبال این استاد دویدم
اونم با کلی بار و بنه(همشم دنیوی)
حالا اصل قضیه اینکه
دختر خانوم با کلی نازو عشوه
اون لبای غنچه ی ماتیک زدشو
باز کردو گفت: وای من که چندشم شد
چی شد؟چرا؟
آره چند روز پیش نوزاد یکی از اقوامو بغلم کردم
ووووی چه حس بدی
یه موجود کوچولو تو بغلت ووول بزنه
وای نمیری تو دختر چقدر لوسی آخه
دنت انکر یور نیچر
با اون کفشای تق تقی
پاشنه سوزنی صورتیت
یک دقیقه سکوت! همین!