وچقدر بندگی سخت است
حس خیانت بهم دست داده است
خیانت به نعمت زندگی
خوب که فکر می کنم
می بینم خیلی بد جنس هستم
در حق خودم
و همه ی نعمت های خوب خدا
شدم مثل بچه ای که سر سفره نشسته است
بشقابش پر است از غذا
بهانه می گیرد و نمی خورد و باز می خواهد
ته دیگ آبجی بزرگه را
گوشت برادر را
لیوان دوغ بابا را
و مادر است که مستاصل می گوید
همه را که خودت داری
و بچه لج می کند و می زند زیر گریه
و بهانه می گیرد که برای من کم ریختی
آخر هم قهر می کند و می رود توی اتاق
با شکم خالی
و غذایش می ماند منتظر
بچه نباش آسیه
خودت را از نعمت ها محروم نکن
به قول مامان تو همین را بخور
باز اگر خواستی بهت می دهم
بندگی آسان است منتهی بنده شطان بودن
قلم شیوا و روانی دارید
یا حق