از انچه ناراضیم

همه انچه که نباید اینگونه باشد

از انچه ناراضیم

همه انچه که نباید اینگونه باشد

این روزها

این روزها از فرط بیکاریو گرما 

هر روز می آیم به وبلاگم سر میزنم 

یعنی نه هر روز هر روز 

تقریبا هر روز 

دقیقا یعنی بعضی روزها 

بعضی غروب های داغ تابستان 

که خانه هستم 

و قرار نیست جایی بروم 

یا از جایی نیامده باشم 

یا مهمانی خانه ی ما نباشد 

یا قرار نباشد مهمانی خانه ما بیاید 

اگر بعضی روزها نیستم 

به یکی از دلایل بالا است 

بعضی از این روزهای بالا 

یعنی دقیقا اکثر این روزها 

هیچی نغ ندارم که بیایمو بزنم 

همه ی نغ هایم برشته شدند  

شاید از گرما

نمی دانم 

شاید چون انقدر آدم های جورواجور دیدم 

در لباس عروسی و دامادی

پشت کیک تولد 

توی لباس سیاه عزا

حاجی از مکه آمده 

کربلایی از سفر برگشته  

مهمانهای خسته و گرسنه   

میزبان های خندان و گرفته

آبشار و کوهی که رفتم و دیدم 

همه ی این ها و این ها  

باعث شدند که نغ نزنم 

تعامل و ارتباط با آدم ها آنقدر انرژی می طلبد 

که آدم می ماند کی نفس بکشد 

ارتباطات آدم ها هم دنیای بدون نغی نیست 

اما نمی شود در مورد آن نغ زد 

قبل از اینکه آدمش را به تصویر کشید 

 

این روزها بیشتر دارم دنبال رسالتی برای وبلاگ نویسی می گردم 

حتی اگر رسالت بی ثمری باشد 

از بی رسالتی بهتر است  

اگر هیچ رسالتی پیدا نکنم 

آنوقت نمی دانم چه کنم؟ 

مثل شاهزاده کوچولو قهر کنم و بروم دنبال ی سیاره دیگر بگردم؟  

یا مثل ژاپنی ها جای اینکه به آمریکا فحش بدهم بشینم و برای خودم رسالتی بسازم 

نمی دانم چه اصراری است که هی مکررا می گویند : 

ژاپنی ها جای فحش دادن به آمریکا هیروشما را ساختند! 

 فکر کنم می شود هر دو تا کا را با هم انجام داد 

یعنی هم به آمریکا فحش داد و هم هیروشیما را ساخت  

اصلا شما مگر ژاپنی هستید یا عمه تان در ژاپن زندگی می کند  

که خبر دارید آن ها جای آن کار اول این کار دوم را کردند؟ 

 

نکته بعدی اینکه این روزها یک خورده ای از خودم بدم می آید 

البته دقیقا یعنی شب ها این حالت اتفاق می افتد 

شب ها که می نشینم جلوی تلویزیون 

تا فاصله ها شروع شود 

با آن آهنگ یاس بار کمی تا قسمتی بی معنای انتهای هر شب 

نمیدانم یعنی چه که 

« نمی ترسم اگه گاهی دعامون بی اثر می شه 

همیشه لحظه آخر خدا نزدیک تر میشه؟ » 

من که نمی فهمم 

بنظرم خیلی بی معنی است  

 

 

این روزها بیشتر به این فکر می کنم که 

تبدیل به آدمی بی ثمر شده ام 

البته بعدش فکر می کنم که چه کسی توی این دنیا ثمر بخش است؟ 

 بعدش می گویم خوب بهتر است اول ملاک های ثمر بخشی را مشخص کنی  

بعدش.. 

بعدش بماند برای بعد 

 

 

این روزها به فکر دوستم هم هستم 

به من چه اصلا 

تقصیر خودش است 

دلش خوش است که با اسم مستعار وبلاگ می نویسد 

اما آنقدر رد پا از خودش و زندگی اش جا گذاشته بود 

که من شناختمش 

و بهش گفتم 

او هم الان دلخور است 

به نظر شما من مقصرم؟ 

نیستم 

اگه هستم بی تعارف بگویید  

ولی نیستم

 

 

 

این روزها همه اش به او فکر می کنم  

که از زور درد خلقش همیشه تنگ است  

... 

  

به این هم فکر می کنم 

که خوب است کنار صفوف طویل ماشین های در صف گاز 

تئاتر خیابانی یا  

تئاتر کاغذی یا  

شعبده بازی یا  

هرکار دیگر مخاطب پسندی اجرا شود 

حیف است آدم ها فقط در صف گاز باشند و کار دیگری نکنند 

 

 

 

فکر می کنم 

از خدا دور افتاده ام 

خیلی خیلی دووووووووووووررر 

 

 

این روزها اتفاقات دیگری هم می افتد 

فکرهای دیگری هم می کنم 

اما...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد