عاشق شد
بی محابا
بدون تامل
و نمیدانست
افتاد مشکلها
و شاید فکر میکرد
مشکلها با رسیدن به معشوق تمام میشود
و نمیدانست پیشانی نوشتش را
دست تقدیر را ندیده بود
چشمهایش را بروی بازیچه های چرخ بازیگر بست
گوشهایش را بروی پندها و اندرزها
ندیده بود که چگونه گور بهرام گرفت
فکر میکرد در اغوش معشوق ارام خواهد گرفت
اما
نمیدانست قرار است در اغوش خاک بیارامد
نمیدانست عاشق که شوی زهر باید خوردو انگارید قند
معشوق که خیانت پیشه باشد
عاشق را مجنون میکند
از هستی تهی
هل میدهد بسوی خراب اباد
توسنی کردو کمند تنگتر شد و
عاقبت راهی دیار باقی
کاشکی یکنفر بیاید راه عاشقی را یاد بدهد
عاشقی بلد راه میطلبد
ان هم عشقهای بی سرو ته امروزی
مجنون در عشق لیلی سوخت وفرهاد در راه شیرین
اما عشاق امروزی همه اش از رفتن و بریدن و دیگه نیستم دیگه نیستی میسرایند
نوازنده بود
برای خودش استادی بود و شهرتی داشت
انگار دلش خوش بود و روانش ارام
اما دلش اشوب بود
در زیر خروارها قرص اعصاب
طاقت نیاوردو عاقبت
فرزندش تنها ماند