اندر حکایت روزگاری که میگذرد
یادداشتها نوشته اند و می نویسند نویسندگان
کاش نوشتنم می آمد
اما نمی اید
بس که طبیب سودازدا تجویز کرده است و
اینک صفرا زده است بالا
سودا که کم باشد نمیشود اندیشه کرد
صفرا که بالا میرود ادم خوشگذران و در لحظه میشود
به هیچ نمی اندیشد
جز سرخوشی در همین لحظه
بگمانم پیرمرد صد ساله ای که از پنجره گریخت و ناپدید شد
یک صفرایی تمام عیار بوده است
امروز از در خانه پایم را نگذاشته بودم بیرون
که دیدم جنازه ای بر سر دستان مردم میرود
چقدر بی تفاوت
از میان انبوه جمعیت داغدار رد شدم
به چشمهای اشک آلود نگریستم
شانه بالا انداختم
به مرغ شکم پر در حال پخت فکرمی کردم
مرغی در فر
با پاها و بالهای بسته
و یاد شکم جنازه افتادم
که قرار است طبق قوانین طبیعت
پس از سه روز باد کند و
منفجر شود
بیرون بریزد
شاید شکم مرده ها
برای جانوران زیر خاک
مثل مرغ شکم پر باشد
پس هر مرده ضیافتی است
برای موجودات دیگر
هی
ضیافت ضیافت است دیگر