خوب خوب
رسیدیم به اخر قصه
با ی حس بد
با اینکه حق به جانب ما بود
ولی...
اخرش ما بدهکار وجدان خودمون شدیم
خیلی به مرد خانه گفتم
از خیر این پول بگذریم
ولی از انجا که مرغ مردها یک پا دارد
انقدر پی بدهکار را گرفت و
همه ی گزینه هارا روی میز گذاشت و برداشت
تا بالاخره جناب استاد کار تشریف اوردن
ماپنج ماه پیش دستمزدشو تمام وکمال دادیم تا بیاید زودتر کار مارا انجام بدهد
رفت که رفت که رفت
پونصدبارزنگ زدیم
یک روز امد کار تمام نشد
پانصدبار دیگه زنگ زدیم
ی روز دیگر امد کار تمام نشد
پانصدباردیگرزنگ زدیم
امد تمام نشد
ایندفعه دیگه هرچی زنگ زدیم
نه تنها نیامد که نیامد
جواب تلفن هم یک خط درمیان می داد
مرد خانه متوسل شد به اشنا و فامیل و هرکسی که فکر میکرد با این اقای بدقول ارتباطی اندک دارد تا پیام ما را برساند که بیا و البته شرح هم دادیم که پشیمان کارمان کرده است و بدقول است و...
الان یک لیست چند ده نفره از ماجراهای بدقولی این استادکار با ما باخبر شده اند
بالاخره امد
ولی هنوز کار تمام نشد
و ان یک روز قصه ی زندگی اش را گفت و گفت از
بدو بدوهایی که سروته دخل و خرج خانه را بهم برساند ولی نمی رسد
و ما برای ابروی کاری او سم پاشی کرده ایم
یک جورایی بی ابرویی پیش امده است
ما فقط می خواستیم بیاید کاری که تعهد کرده است انجام دهد
ولی انگار یک جورایی شد که نباید
بالاخره ادم صدقه که میدهد نباید منت کند
انگار برای رسیدن به حق نباید همه ی گزینه ها را روی میز گذاشت
ما انقدر بد هستیم
ولی بیخیالش هستیم