شوهر مسافرکشش
از کرونا جان باخت
او ماندودوبچه و خانه ی استیجاری و دستهای خالی
کاش جامعه مان انقدر سیستماتیک بود
که این زن دستهایش خالی نمی ماند
بچه هایش دست نگاه کن فامیل نمی شدند
انگار همه مان باجادویی فلج کننده سحر شده ایم
فقط می دویم برای خودمان
قطره هایی هستیم که انگار هیچوقت قرار نیست
جمع بشویمودریایی باشیم
چشمهایم درد می کند
خسته ام
خوابم می اید
خانه ام گرم است
رختخوابم نرم است
اما زبانم به کامم چسبیده است
به شکر نمی چرخد