از انچه ناراضیم

همه انچه که نباید اینگونه باشد

از انچه ناراضیم

همه انچه که نباید اینگونه باشد

کوک

دامب دومب دامب

دومب دومب دومب

دینگ دینگ دینگ

سازش را کوک می کند

هربار قبل از نواختن

کاش میشد ماهم خودمان را کوک میکردیم

برمیگشتیم به تنظیمات کارخانه

پاک و بی آلایش

فطرت خداییمان


حسن کچل

استعداد شدیدی دارد برای اینکه

موضوع استراحت مطلق پزشکان قرار بگیرد

بعله 

برخی از آدمها قدرت یکجا نشستن و

استراحت کردن مداوم را ندارند

حتی وقتی بشدت بیمارهستند

و توصیه پزشکی به استراحت دارند

باز نمی توانند در رختخواب بمانند

اما

این یکی و چند تن دیگر از هم نژادهایش

استاد استراحت مطلق و ماندن در رختخواب و خوابیدن هستند

بنظر میرسد میتوان انها را در زمره عجایب جهان ثبت کرد

چگونه ممکن است آدم تا لنگ ظهر بخوابد

ناهار بخورد

دوباره بخوابد؟

و بعد شب بیدار شود و بگوید خسته ام!!!

کاشکی حداقل زن بودند

آنوقت میتوانستند با این همه استراحت

مداومتا بارداربدون تکان باشند

...

خدایا خودت نظری به حال این تنبلها کن

تحملشان واقعا کار سختی است


صبحانه

سفره را پهن کردم

چای تازه دم

نان مانده دیشب

پنیر محلی

گوجه خیار

لیموی ترش تازه

و صدای لا اله الا الله

همسایه را بردند برای تدفین

خانه ها یکی پس از دیگری بی فروغ میشود

کاش مرگ برایمان روزمرگی نبود

مثل صبحانه

کاش علم به مردن برایمان عقیده شود

مثل ...

مثل چی؟

مثل پول

اینکه معتقدیم باید پول داشته باشیم



سراشیبی

پروژه در سراشیبی سقوط قرار گرفت

به نتیجه رسیدن آن در هاله ای از ابهام فرورفته است

کاشکی با خدا رابطه داشتم

انوقت او حتما چاه و راه را  نشان میداد

که اینگونه در آستانه ی شکست احساس غم نکنیم

ما گفتیم تا تنور داغ است

نان را بچسبانیم

نمی دانستیم تنور زیادی داغ است و نان اگرچه میچسبد ولی خواهد سوخت

برای دلداری خودمان

رفتیم که برویم در دامان طبیعت

سر راه فهمیدیم 

خ برحمت خدا رفته است

و چون پیر بود و مریض و مرگ قابل پیش بینی

خیلی سریع تشییع و دفن شد

و چون ماهم سربزنگاه رسیده بودیم

و توسط فامیل رصد شده بودیم

طبیعت و دل گرفته ی خودمان را فراموش کرده و

رهسپار مراسم تشییع و تدفین شدیم

 و شاید کار درست این باشد

که غم دنیا را با رفتن به قبرستان،در دلمان بمیرانیم


در پی بروز این غم که چون درد مثل کوه می آید و مثل کاه از تن بیرون می رود

باقی شاخه های فعالیت های روزانه نیز

برایم از سکه افتادند و بی ارزش شدند

دوست دارم همه را مختومه کنم

هیچ کاری نکنم

کیک خامه ای بخورم و بخوابم و آدامس بادکنکی باد کنم



اووووووه

باز هم

نیم ساعت از شروع کلاس گذشته بود

دست در دست هم با عجله و باگامهایی بلند

در زیر آفتاب گرم تابستان

پیش میرفتیم

از کوچه خودمان گذشتیم و

رسیدیم به کوچه ی بعدی

که چشمم افتاد به پسر همسایه با لباس مشکی بر تن 

دم درب خانه شان

روی زمین پهن شده بود

با چهره ای درهم

موهای ژولیده

و نگاهی به زمین دوخته شده

فهمیدم

همسایه ای دیگر از میان ما رفت

خدایش بیامرزد


سلامتی

بیماری

نبود سلامت است

و چه کسی صد درصد سالم است؟


سلامت جسم برای همگان شفاف است

اما سلامت اجتماع چطور؟

یک جامعه ی سالم در نگاه یک عابر چه شکلی باید باشد؟


بچه


بچه های امروزی نسل جدیدی از آدمیزاد هستند

که اتفاقات خاصی به اسمشان رقم می خورد

مثلا یک نفر پیدا میشود که هشتاد میلیون ایرانی را حاضر است فدای بچه اش کند

و یکی دیگر میهنش را بخاطر بچه اش ترک می کند و میرود 


این بچه ها بتهای جدیدی هستند

که آدمها آنها را میپرستند


مراقب حربه های شیطان باشیم

او هم بروز میشود

از او توقع نداشته باشید که درجا بزند

و انسان  پست مدرنی که همه را فدای منافع خود میکند

را به پرستش بت چوبی و سنگی دعوت کند

او سخت مشغول است 

هرلحظه به تناسب هرکس بتی جدید میتراشد

حواسمان باشد 

به خودمان و به حمله های قریب الوقوع شیاطین




هم اینک

هم کره ایهای عزیز 

توجه فرمایید

هم اینک

که بنده روی زمین ولو شده ام

و باخود می اندیشم که  چرت صبحگاهی  را انتخاب کنم یا گوش دادن به ویس استاد را،

روح چندصدنفر 

از قفس  تن آزاد گردید.

حالا در آن دنیا با اعمال و افکارشان مواجه هستند


هر ثانیه در جهان چند نفر می میرند؟

خشم

دیروز

روزی بود سراسر متروپل روانی

آوار پشت آوار بر اعصاب ضعیف آدم دو پا

لب بدندان گزیدم و

شدم آتش بدون دود

در درونم غوغایی بود

لبریز از غرولوند و شکوه و گلایه

رفت و آمدی در ذهنم بود سرسام آور

کلنجار داخلی. مثل نفاق است

تا عصر پشت سرهم ضربه فنی شدم

تا آخرش گوشه ی رینگ گیر افتادم

خراب شدم روی سر حریف

و همه ی آنچه که از صبح قورت داده بودم

روی او استفراغ کردم

ولی حالم بهتر نشد

و بعد از آن هم از سمت تراوشات زهرآگین نادان دیگری

مورد هدف قرار گرفتم

و اینبار آتشفشان وجودم قلیان کرد

ولی باعث و بانی آن انجا نبود که نتیجه ی حماقتهای جاودانه اش را دریابد

پدر طفلکی من بود که مدام مرا به آرامش دعوت می کرد

ولی کار از این حرفها گذشته بود

تمام مملکت بدنم لرزید

هریک به سمت و سویی

و سلامتی از دست رفت

آن هم برای حماقت دیگران

و البته تاحدودی  شاید حماقت خودم

در بی توجهی

در عدم تفکر قبل از اقدام

در اعتماد بی جا


امروز هم برای خودم و هم برای شما تکرار میکنم

عصبانیت و خشم هیچ اثری در حل مشکلات ندارد

جز افزوده شدن بر شدت مشکلات

و ایجاد مشکلات جدید

و ضربه به سلامت تن و روان.


انشاءالله که یادمان بماند

خدایا

تو در مقام کن فیکون قرار داری

دست یاری بسوی تو دراز می کنیم

ما را در برابر خشم بیهوده محافظت بفرما




دندانپزشکی

دو  دندان اصلی اش را کشیده است

درحالیکه ریشه هایش جامانده

چندتایی هم دندان خراب دارد

ولی متاسفانه دندانپزشکی خیلی گرانتر از درامد بابایش است

نمی دانم

پس الان خدا کجای این ماجراست؟

کاش هرانکس که دندان می داد 

پول دندانپزشکی رفتن را هم میداد

هیچکس بفکر هزینه های سرسام آور دندانپزشکی نیست

انگارفقط دندانهای ثروتمندان نیاز به درمان دارد

هرسال نرخ خدمات دندانپزشکی افزایش می یابد

فارغ از آنچه اکثر مردم در می آورند

ظاهرا دندانپزشکی همه جای دنیا گران است

هرجا بروی آسمان همین رنگ است




هعی

یعنی

آه

آه از سر دلسوزی

از سر نمیدانم چه. طوفانی درپیش است

ولی میدانم آرامش قبل از طوفان است

و من هم در دل این طوفان قرار خواهم گرفت

درحالیکه در پیشگیری یا شکلگیری آن نقشی ندارم

خودم هم دوست ندارم نقشی داشته باشم

چون من اصولا چوب دو سر طلا هستم

اگر بخواهم اقدام پیشگیرانه هم انجام  دهم

مسبب حادثه میشوم

همیشه هستند حوادثی که دنبال یک دیوار کوتاه هستند

برای اینکه بریزند روی سرش

مثل متروپل که روی دیوار کوتاه عبدالباقی ریخت

نفس عمیق میکشم

ولی

...

بروم بخوابم

ای ادم

ادم باش

باور کن

خدا هست

حکیم است


حرکت

خوب

امروز هم گذشت

امروز چندسال پیش هم تکرار شده بود

مثل نقطه سرخط است

همه کارهارا تعطیل کردم

مثلا رفتم دنبال کارهای مورد علاقه ام

همه کاری را امتحان کردم

ولی اکنون پس از سه سال

رسیدم به همانجای قبل

همه کارهایی که در ذهنم بود

هیچ کدامشان انقدر جذاب نبود که ادامه دار شوند

هیچ کدام

و امروز همه ی کارها تعطیل شدند

ولی کاری نیست که بخواهم بروم آن را تست کنم

ببینم به مذاقم خوش می آید یا خیر

من ماندمو نوشتن در وبلاگم

شاید بهترباشد بروم دنبال نویسندگی!! 



اگرچه در کوچه ی ما یک خروس جنتلمن و زیبا و خوش صدا زیست می کند

اما

اهالی کوچه باصدای استارت زدنهای همسایه

از خواب برمیخیزند

و در ته دلشان همان حرفهایی را میزنند که وقتی

صدای قیریژ قیریژ بازوبسته شدن درب خراب همسایه

چنگ به دلشان می اندازد

می گویند

بدینترتیب

و با تولید این همه صدای مزاحم

بهمین راحتی

همسایه

برای خودش حق الناس میتراشد


همسایه کامیونش را کوچه ی پشتی خانه ی ما پارک می کند

هرروز صبح مجبوریم دود گازوییل استنشاق کنیم

و بدینترتیب بهمان راحتی مورد قبل

با آلودگی محیط زیست

برای خودش حق الناس بار میزند


همسایه آن ورتری

در دل سیاه شب

سیگار دود میکند

و ته سیگارش را می اندازد همانجا توی کوچه

این هم نوعی حق الناس است


پسر آن یکی همسایه

مدام پا به توپ کوچه را متر می کند

به همراه دوستانش

و این هم حق الناسی است

غیرقابل توصیف


برگهای درخت ما هم میریزد

هم توی کوچه هم توی حیاط خودمان

و همسایه همیشه آنهارا جارو زده و جمع میکند

بعضی اوقات باد آنهارا تا پشت درب ان یکی همسایه پرواز می دهد

همان همسایه که به تمیزی حساس است

و احساس میکند حتما و باید پشت درب حیاطشان

مثل قلب آشپزخانه از تمیزی برق بزند

بهمین راحتی

ما برای خودمان حق الناس میتراشیم

البته حالا که به ما رسید

قضیه کمی متفاوت میشود

چون برگها از ما نیستند

و اگر بشود بنحوی تعلق برگها را به ما اثبات کرد باز هم اختیار آن برگها در دست ما نیست

ما که نمی توانیم زیر درخت بایستیم

تا هربرگی که عمرش بسر امد و

 از درخت افتاد را جمع کنیم

اخر برگها که برنامه ی منظمی برای ریختن ندارند

درست مثل آدمها

که برنامه ای برای مردن ندارند

ولی ناگهان میمیرند

اگرچه خداوند انسانها را مکلف کرده است

به غسل و کفن و تشییع و دفن متوفاها

ولی درخصوص برگهای ریخته

شخص خاصی تعیین نشده است

اگرچه شاید بتوان طبق قانون مسیولیت مدنی ما را مسیول دانست

به این نحو که هر که درخت خواهد

جور برگ جمع کردن را هم بکشد

ولی باز خواستن درخت به ما مرتبط نمیشود

همه چیز از آنجا شروع شد

که شهرداری برخلاف قانون به همسایه ی روبرو

مجوز ساخت سه طبقه روی پارکینگ را داد

و حیاط ما بی حجاب شد

و ما مجبور شدیم

از درخت بعنوان مانعی برای دید همسایه

و حفظ حجاب حیاطمان

بهره ببریم

میبینید

اگر خوب موشکافی کنیم

بازهم به شهرداری و امضاهای طلایی میرسیم

درست مثل متروپل

خدابیامرزد عبدالباقی را

ساختمان زیاد ساخته است

و این یکی فقط فروریخته است

شاید ما زود راجع به او قضاوت کردیم

حتما دیگرانی هستند که سر عبدالباقی را هم کلاه گذاشته اند

عبدالباقی جان

ما بدنبال تشویش اذهان عمومی در فضای مجازی به شما ظنین شدیم

درحالیکه ما درجایگاه قضاوت نیستیم

علم هم نداریم

مافقط میتوانیم

از مسیولان بخواهیم مسببان حادثه را شناسایی و مجازات بیادماندنی ای بکنندشان

نه اینکه انگشت اتهام را به سمت این و آن نشانه رویم.

داشتم فکر میکردم

اگر عبدالباقی خودش میدانست که این ساختمان ایمن نیست 

پس چرا دفتر خودش را انجا مستقر کرده بود؟

نه اینکه فکر کنید من فامیل عبدالباقی هستمها

نه

اما با شنیدن سخنان افراد متخصص

متوجه شدم

همه ی تقصیرها را نباید بر سر عبدالباقی خراب کرد

و اینچنین در متروپلی که نه ته پیاز بودیم نه سر پیاز

برای اخرت خودمان بار منفی جمع کنیم

البته حتما وسط پیاز که هستیم

ما نباشیم که سنگ روی سنگ بند نمیشود

ولی در حد همین وسط پیازی پایمان را دراز کنیم

بهتر است

اگرچه متروپل هنوز در پرده ای از ابهام است

اما موضوع درخت ما کاملا روشن است

بدون شک و شبهه

و اینکه ما تقصیرکار نیستیم هم مثل روز روشن است

کاشکی سازمان و چهارچوب شهرداریها عوض شود

تا نه کوچه ی ما برگریزان داشته باشد

نه متروپلی فروبریزد

وام ناسزا

رگ گردنش باد کرده است

چون احساس می کند

دولت باید به او وام بدهد

تا او اندیشه های خود را به منصه ی ظهور برساند

و حالا که از وام خبری نیست

به خودش حق میدهد

به زمین و زمان بدوبیراه بگوید

آنهم فقط برای بیست میلیون تومان


این درحالیست که میتواند

این مبلغ را بافروش طلاهای همسرش تامین کند

و اندیشه های خود را در معرض آزمون و خطا قرار دهد

ولی این کار را نمی کند

چرا؟؟؟

چون خودش هم اطمینان ندارد به مثمر ثمر بودن اندیشه هایش

و حاضر نیست خطر کند

بهمین راحتی

پس فحش دادن راحت تر است


و اینکه وامهای بانکی موجب شکوفایی خاصی نمیشوند بهمین علت است:

یا وامها خرج مصرف میشوند

یا خرج خرید املاک

و در راه تولید مطمین صرف نمیشوند

و بانکها نظارتی بر این موارد ندارند


ورشکسته

چند سال پیش که پدرش مرد

چندسالی بود که بعلت ورشکستگی

درب کارخانه اش بسته شده بود

کارخانه ای که منبع درامد خودش و پسرانش بود

هنوزهم کارخانه بسته است

و نمیدانم چطور به تصرف طلبکارها درنیامد

ولی نکته جالبش اینجاست که

زندگی انها تکان نخورده است

همان سبک پولداری خودشان زیست میکنند

ویلای شمال و ...

از کجا می آید؟

ورشکسته یعنی کسی که داراییهایش کفاف بدهی هایش را نمیدهد.


خدا

از آنهایی است که باالحاح هرچه تمامتر

مرزهای عفت و حیا را می درد

اما

استوری میگذارد

باخدا باش!!!

ها؟؟؟

کدامین خدا؟

خدای محمد؟


عبدالباقی ها بسیارند

دلم می رود به گذشته

زمان جنگ

انجا که شهرها بمباران شد

و مردم آرام و بیصدا در زیر تلی از خاک جان دادند

و انجا که راه نفسشان برید با گاز خردل

ان روزها که مردم خودشان بادست خالی 

در میدان نبرد شهید می دادند

 عزیزانشان را از زیر آوار درمی آوردند  

غسل می دادند و کفن می کردند و

شاکر بودند و صبور

ان وقتها که هیچکس نبود برایشان توییت بزند

استوری بگذارد

کاسه ی داغ تر از آش بشود

و هنوز هم نیستند

هنوز هم نمی کنند

انها را به فراموشی سپرده اند

ولی متروپل را علم کرده اند

نه بخاطر خودش،

که بخاطر اغراض خودشان

و منفعت خودشان

راست میگویید

حقوق شهدای سردشت را مطالبه کنید

حقوق شهدای موشکباران اندیمشک را مطالبه کنید

متجاوزان را به تمسخر بگیرید

یکبار بگویید مرگ بر آنها که بر سر مردم ایران بمب ریختند

نمی شود وسط زمستان

ناگهان روحیه ی حق خواهی شما به شکوفه بنشیند 


اینها فکر میکنند 

رفتار متناقضشان را کسی نمیفهمد؟

نمی دانند بار کج به منزل نمی رسد،

همانجور که مال عبدالباقی به منزل نرسید.

فرق شما با عبدالباقی چیست؟

او طماعانه دنبال منافع شخصی خودش بود

شما هم همینجور



بعدا نوشت:

در تفکر فرو رفتم که شباهت من با عبدالباقی چیست؟

چون تا سنخیتی وجود نداشته باشد

نفس ها سر راهم قرار نمی گیرند

عبدالباقی. من

من. عبدالباقی!!!







متروپل

 متروپل ریخت

و باز انها که اسمان را به ریسمان می بندند

سرشان شلوغ شد

برای بافتن

بدون محدودیت

بدون مرز

متروپل حاصل طمع است و نظارت نامناسب

و اگرچه در مدیریت ضعف داریم

ولی در نظارت این ضعف بیشتر دیده میشود

آن هم در ررده های مختلف

در زمینه های متفاوت

ظاهرا کسی آن را نمی بیند

مثل خدا

که هرروز بیشتر از او فاصله میگیریم

گویی وجود ندارد

یا اصلا نیازی به بودنش نیست

مثل نظارت

و اینچنین متحمل خسارتهایی می شویم

که ای کاش درد داشتند 

مثل متروپل



سوم خرداد 1401

سینوزیتها متعفن شده اند

سردرد و سرگیجه از عوارض آن است

و البته استفراغ

خلط پشت حلق

خرمن خرمن

سه روز درگیر این بیماری مزمن هستم

می دانم درد را فقط باید به خدا گفت

درمان را از او خواست

اینجا نوشتنم برابر است با به خدا گفتن

بعضی حرفهایم را اینجا به خدا میزنم

بعضیها را توی دلم

ناهار را پختم

تا بروم امروز بیرون

اگر خدا قسمت کند

انشاءالله که در سالروز آزادی خرمشهر

یک عیدی خوب بگیریم

هرکی عیدی میخواهد دستش بالا

زنگ خانه ی شهدا را بزنید

برویم مهمانی شهدا

پیش به سمت گلزار

در این آفتاب سوزان

برادر عزیزم

رزمنده عزیزم

خدانگهدارتو


لا یسود

امروز گریستم

بشدت 

و با حسرت

بعلت حسادت!!!

بله

این حسادت است که در میدان باطن اسب میتازاند

و من ماندم و یک دنیا اعصاب خورد

و کارهای زمین مانده و

هوارهای به آسمان رفته

سگ بزرگ حسادت را میبینم

اسب نیست

سگ است سگی بزرگ و وحشی و خاکستری

درماندگی ارمغان حسادت است

باطن ماگل بود

به سبزه نیز آراسته شد



امروز خجالت هم کشیدم

عمیق و شدید

دوست داشتم بخار شوم بروم آسمان

بعد باران بشوم ببارم در اقیانوس

نیست و ناپدید شوم

خدایا

چه بگویم

که نگفتن بهتر است

کاش همه می بخشیدند

نه به زبان

از اعماق وجود

هرچند وجود ما عمقی ندارد

دروغگوهای نشان دار

فکر نمی کنم کسی را بتوان یافت

که از دروغ گو خوشش بیاید

حتی اگر دروغ گویی را دوست داشته 

یا آن را پیشه ی خود کرده باشد.


و هیچ دروغگویی از اصل فراموش کار بودن مستثنا نیست

و نتیجتا دروغهای خود را وقیحانه انکار خواهد کرد

البته بنظر خودشان وقیح نیستند

حق بجانبهایی هستند که حقشان ظالمانه لگدمال توهم دیگری شده است.

و بدان اویی که اولین دروغ را گفت

بازهم دروغ خواهد گفت

پس روی حرفهایش حساب باز نکن.

و چقدر دلم به حال مردهایی میسوزد که زنشان به آنها دروغ می گوید تا بخیال خودش راحت تر زندگی کند یا مصلحت زندگی شان را تامین کند

اگرچه مردان دروغگوهم باید لحاظ کرد

اما تعدادشان انقدر زیاد است که با تاسف کاری پیش نمی رود

مردان دروغ میگویند

چون ترجیح میدهند زنها با ندانستن حقیقت

در کارهایشان دخالت نکنند و آن حس ریاست خودشان پابرجا بماند

و البته هزاران دلایل دیگر.

رقت برانگیز است

مردهایی که هنوز زن را به چشم ضعیفه مینگرند

نه موجودی ذی شعور

و البته شاید هم بتوان به آنها حق داد

زنی که سعی می کند جذابیت جنسی اش را به رخ بکشد

حتما چیز با ارزش دیگری برای قیمت دار شدن ندارد

آه

چه روزگار تلخی

همه نگران بالا رفتن قیمت ها هستند

و هیچ کس نگران کاهش عیار انسانیت نیست

حتی خودآدم ها

که با هرزگی فکر عریانتر از دیروز به مسلخ می روند

و خودشان را با دروغ فریب می دهند

انهایی که عفت ندارند دروغگوهای نشان دار هستند

فکر میکنند دیگران یا اساسا شهوت ندارند

یا یوسف پیامبر هستند که با دیدن بی عفتی، نفس را مهار کرده و  راه ملکوت را بپیمایند.

 

عمرشان چراگاه شیطان شده است







لجاجت

وقتی یک چیز بین افراد زیادی مشترک میشود

ادم کم کم مشکوک میشود

چرا همه به یک چوب میرانند؟

همه شان در لج مدیر یا ناظم یا معاون یا معلم

متعصب خشک مذهبی

تصمیم گرفته اند

برخلاف اصول حرکت کنند

خوب حالا که بزرگ شده ای

و خودت اعتراف بر لجاجت داری

پس چرا ادامه میدهی؟


لج کردن

تبدیل شده است به بهانه

برای بستن همه ی دروازه های امربه معروف و نهی از منکر

خیلی ها خیلی از اصول را خیلی خوب می دانند

اما دلشان نمی اید طبق اصول رفتار کنند

و چه کسی دم دست تر از

ناظم و مدیر و معلم گردن شکسته ی دهه ی شصت؟


خودشان هم می دانند کارشان خطاست

پس یک مقصر را درشت میکنند

میگذارند پشت ویترین

برای تبریه کردن خود

و بزرگ کردن خود بعنوان قربانی مظلوم

و سخت در نقش قربانی فرو می روند

خیلی سخت


وصف

خدایا

نوشتن بسی سخت است

در باب مفاهیم ذهنی

آیا می توان با کلمه ها

مزه ی چیزی را برای کسی شرح داد؟

یا عطر عطری را؟

یا هوای جای خوش آب و هوایی را؟


مردودی ها

امدم بگویم عید شما مبارک

ولی خیلیها از امتحان بندگی سربلند بیرون نیامدند

همه ی انها که پیامهای مبتذل عید نشدن روز دوشنبه را فروارد کردند

همه در امتحان بندگی مردود شدند

و هرانچه که در شب قدر یافتند

را فروختند

رد شدنتان مبارک


بعدا نوشت:  فحش نوشتید!!!

فکر میکنید با فحش ااتفاق خاصی می افتد؟

مثلا من عوض میشوم؟؟؟

یافکر میکنم اشتباه کرده ام؟

هوچی گری دیگر زیادی بور شده است

دهان هرزه و بی دروازه داشتن هم نوبر است.

گوارای وجودتان

مار و عقرب و خرچنگهایی

که در دهانتان پرورش میدهید.


کسانی که فحش میدهند هم پالکیهای شیطان هستند

که بندگی خدا برایشان سخت است 

کاش بوی تعفن لجنزار دهانتان را همین دنیا از بین ببرید

دوست دارم

دوست دارم

چون فنر

از جا بپرم

در بروم 

و بروم

پی یک رود روان

برسم 

غرق بشوم در دریا

شاید اشوب دلم

شسته شود



هزاران بار

اعلام کردم

انجام این کار از توان من خارج است

بخصوص که تحمل م را ندارم

اصلا و ابدا

ولی کو گوش شنوا؟؟؟



هم کوچه

با سرعت بزندگی خود خاتمه داد

دویست کیلومتر در ساعت!!!

و باز کوچه ی ما سیاهپوش شد

من او را ندیده بودم

اگرچه همسایه ی ما بود

واقعا تعجب کردم

چطور تا به حال او را ندیده بودم

اره خوب واقعا او را ندیده بودم

حتی ماشینش را

همان که تابوت مرگش شد

که همیشه جلوی درب ما پارک میکرد

ولی من او را ندیده بودم

نه خودش را

نه ماشین خوشگلش را

اوف

برآشفتگی ذهنی شدیدی برایم حاصل شده است

چطور دو نفر در یک کوچه زیست می کنند

و کاملا غریبه و نا آشنایند!!!

حالا شاید او مرا دیده باشد

قبلا که راه میرفت و نفس میکشید.

کوچه ی ما یک وجب است

چندتا درب دارد

و چندتاهمسایه

که دیگر فهمیدم همسایه نیستیم

هم کوچه ایم

فقط هم کوچه


وقتی حالم بد میشود

ذهنی باشد یا جسمی

جای واکسنی که به دستم تزریق شده است

درد میگیرد

شدید و عمیق

تا مغز استخوان



امروز آمبولانس هم امد

کوچه ی ما برای چندمین بار میزبان ان بود

ولی این بار این یکی همسایه را بردند

ظاهرا کرونای پنهان کارریه اش را ساخته بود

و او بی خبر

اما امبولانس کپسول اکسیژن نداشت

برانکارد هم نداشت

نیروی جابه جایی مریض هم نداشت

با پتو مریض خفه شده از بی اکسیژنی و کبود را

گذاشتند کف امبولانس!!!

سر پتو را که گرفته بود؟

زنهای همسایه

و یک مرد و مامور امبولانس

حتما سنگین بوده است


دستم درد میکند

شدیدا و عمیقا


امروز

امروزباز از ان روزهابود

که کار از درودیوار میریزد روی سر ادمیزاد

هی

وسط این همه کار

ذهن خراب من

رفت بدنبال خیالات ناجور

از ان خیالات کینه توزانه ی انتقامجو


این مطلب نیمه نوشته شده است

شاید روزی دیگر نیم دیگر ان کامل شد



نهج الباغه


سوار بر مرکب روز و شب

پیش به سمت اجل در حرکتیم

ارزوهای داریم در دل

و سوداها در سر

بارمان سنگین است

سرعتمان سریع

اما نه ان بار بکار اید و نه ان سرعت


عجب

امروز یک اتفاق عجیب افتاد

البته نوعا عجیب نیست

براساس الگوریتمهای ذهن من عجیب ارزیابی میشود

قسمت عجیبتری هم دارد

چندی پیش

دقیقا بیست و یک بهمن ماه

طبق درک خود از شواهد و مدارک موجود

بسیار خروشیدم و نالیدم و حرص خوردمو

اووووف

هرانچه توانستم کردم

درب را به دیوار

زمین را به آسمان دوختم

بعد امروز در طی یک تماس تلفنی

متوجه شدم

که همه چیز را کاملا معکوس دریافته بودم

حس خیلی بدی دارم

انگار دیگر پیر شده ام

ان ذهن فعال خانم مارپلی اسیه

به هن هن افتاده است

حالم خراب شد

از ان همه هیاهو برای هیچ

در اعماق خود فروریختم

همه ی حرفهایی که زده بودم

کلمه به کلمه دور سرم چرخیدند و چرخیدند و چرخیدند

سوپ افطاری ته دیگ سوخته شد

و من نفهمیدم

هنوز هم دست و دلم میلرزد

باورم نمیشود این همه راه اشتباه رفته ام

حالا بار این دماغ سوختگی  عظیم را چه کسی بکشد؟

خر هم تن نمی دهد

آه



البته  اصل ماجرا نکات مبهم زیادی هم میتواتد داشته باشد

ولی فعلا بنده تا اطلاع ثانوی

دست از فکر کردن برداشته ام



پوف

همین دیشب

رفتیم مسجد و زیر قران  خودمان را از گریه خفه کردیم

که خدایا ما را ببخش

ما آدم خواهیم شد

به آغوشت باز می گردیم

حالا امشب

حوصله نداریم برویم نماز بخوانیم!!!

در حد همان  خفگی گریه کردنمان افطاری چپانده ایم در بحر بی پایان شکم

و لمیده ایم بروی تخت پادشاهی خودمان

غرق در افکار دنیا

و خیالمان تخت است

که دیشب حاضری زده ایم

نان مان در روغن است و کاسبی سکه


نمیدانم ما منافق تریم یا مریم رجوی؟


صراط مستقیم ما گره اندر گره است

تو در تو

 بهم پیچیده و

قفل 

ازبس که دهانمان باز است

و خیالمان ول

دلها شکسته ایم که نگو

هرزگیها کرده ایم که نپرس


یکبار نرفتیم دنبال خودمان

خود خودمان

بازم خودمان

های شاباش




شب قدری دیگر درپیش است

و خدا خودش می داند که چه کسی چند مرده حلاج است

کاش میشد خدا نمی دانست

شب قدر

آه که خیلی زود رسیدیم به شب قدر که از هزار سال برتر است.

ما برای یک مهمانی ساده

خودمان را حلق آویز می کنیم تا آماده شویم

از چه بپزم

چه بپوشم

چه کسانی هستند

چگونه بروم

و...

اما برای شب قدر!!!

تقریبا کار خاصی نمی کنیم

لباس میپوشیم و 

میسپاریم خودمان را به برنامه های روتین محافل مذهبی

و باقی اش توصیف کردن نمی خواهد

همه مان بلدیم

آخرش هم خوشحالیم

و میرویم پیش بسوی سرزمین عجایب سرنوشتمان

انگار فقط دلمان خوش است به حاضری زدن


خدایا 

به قدر معرفت حاضری زدنمان

که می اییم و می گوییم ما هم هستیم ،مشکلات دنیای ما را حل کن.

گره از مشکلات باطنی ما بگشا


البته برخی هم میروند میخوابند

با این شعار که چشم دل باید بیدار باشد نه چشم سر!!!

اینها نه تنها سوراخ دعا بلکه راه را هم گم کرده اند.




اندوه

یک نغ هم بزنم بروم بخوابم

الف را در نظر بگیرید

حاضر نیست

هزار تومان پول دستی به ب بدهد

ولی برای ب می رود خواستگاری!!!


من وقتی شنیدم

دوست داشتم فریاد بزنم

و تک تک موهای سر خودم را بکنم


اما این حقیقت تلخ را نشنوم


از الف خواستم این تضاد ذهنی را برایم حل کند

گفت

خوب برای دختر انها

بهتر از ب وجود ندارد

که اگر وجود داشت تا سن ۳۶  سالگی مجرد نمی ماند


می بینید

ماجرا پیچیده تر شد

من خیلی تلاش کردم

قوه ی خیال را سرکوب کنم

تا این واقعه را تفسیر نکند

ولی من که مرد کهن نیستم

من اسیه هستم

یک وبلاگ نویس 

که نون پرورش خیالش را می خورد

البته هیچ نونی از توی وبلاگ در نمی اید

حتی یک بازدید کننده ی دایمی

ولی خوب

یک دل خوشی کوچک است دیگر


نهایت اینکه

چون الف احتمال میدهد که دختر مورد نظر

شانس بهتری در ازدواج نخواهد داشت

باید خودش را در دریای هلاکت زندگی با ب بیندازد!!!

حالا ب فرد مورد اعتمادی نیست 

دلیل نمی شود که مجرد بماند

بالاخره باید سروسامان بگیرد!!!

شما نمی بینید

اشکهای مرا و 

نمی شنوید

فس فس دماغ و

هق هق گریه آن دختر را

وقتی که در کشاکش سنگ زندگی

روغن وجودش در می آید

و میگوید

کاش با ب ازدواج نمی کردم

و احتمالا الف

گریه های او را خواهد دید

و هق هق گریه اش را خواهد شنید

و خواهد شنید که ای کاش برای او خواستگاری نمی امدی


و این پیش بینی تلخ من است

و البته آینده معلوم نیست

و یک سیب هزاران چرخ میخورد تا به زمین برسد

و دوست دارم اشتباه اندیشیده باشم

و معده اخطار می دهد

قوه ی خیال را تعطیل کن

بس است

روزه کامل

بعله

اگرچه ماه مبارک رمضان است

ولی نمی دانم چرا نمی توانم خوب روزه بگیرم

معده ام هرروز شورش می کند

و طالب عدالت است

می گوید چرا فقط من؟

چرا فقط من یکه و تنها روزه باشم و استراحت کنم؟

باقی اعضای بدن هم مستحق بهشت هستند

به انها هم رحم کن

دهانت را ببند

و بگذار زبان

کمی

فقط کمی آرام بگیرد

چشمانت را به هر چیزی خیره نکن

انها را هم ببند

و از همه مهمتر

آن خانه ی سینما و فیلمسازی را تعطیل کن

خیال را می گوید

من به حرفهای معده گوش نمی دهم

او نمی داند اندرزونصیحت ره به جایی نمی برد؟

من کار خودم را می کنم

افطار هم انقدر می خورم تا خودش حالش جا بیاید

و بفهمد که بهتر است برای تامین امنیت جانی خودش سکوت کند 

البته کمی فکر کردم

دیدم خداوند هم می دانسته که ما اهل روزه واقعی نیستیم

پس ما را تشویق به خوابیدن کرده است

برای خواب روزه دار هم ثواب مینویسند

البته در خواب

خانه سینمای افراد تعطیل نمی شود

ام الفساد عمر ما

قوه خیالمان است

ان را دست کم نگیرید

لانه ی جاسوسی شیطان را


خوب دقت کنید

اتفاق یا حادثه یا ماجرا یا برخورد 

خلاصه هرچیزی

بطور مادی نهایت چند دقیقه با چند ساعت طول می کشد

اما در خیال ما سالها زنده است

کش می اید

شاخ و برگ می دهد

و برای همیشه ما را اسیر خود می کند


لعنت بر این ذهن خراب آلوده مست

اگر عقل داشت

به ملکوت میرسید

هی

افطاربند انگشتی

آن روز انقدر کارها زیاد بود

صبح تا شب سرپا ایستاده بودم

بغیر از آن یکساعت شوم

که لمیده بودم روی مبل

و او آمد نشست

درست مقابل من



فکر می کردم

برای افطار

باید یک نهنگ درسته را بخورم تا سیر شوم

از فرط زیادی فعالیت

اینجا و انجا دویدن

و شاید هم پریدن

و لی با یک تکه نان به قدر انگشتم سیر شدم

یک افطار بند انگشتی

و منتظر ماندم تا گرسنگی برسد

اما آن شب هرگز نرسید


دنبال گرسنگی می گشتم

دنبال جای خالی در معده ام

تا کالری های سوزانده شده جایگزین شوند

تا بخورم برای فردا جان داشته باشم

در کوچه پس کوچه های ذهنم در جستجو بودم

که به دیوار بلند و سیاه سرمستانه ای رسیدم

می خندید

گفت تو قبلا افطار مفصلی کرده ای

کباب گوشت آدمیزاد

همان موقع که روی مبل لم دادی و

دهان به غیبت گشودی


اووووف

راست می گفت

در اوج خستگی هم

به غیبت روی می اوریم

البته بنظر میرسید

تجزیه تحلیل رفتار کسی است

برای تعیین استراتژی مناسب

تا سرمان مجدد کلاه نرود

رفتارهای بسیار نامناسبی دارد

و من همه ی انها را با کلمات جدیدی توصیف کردم

رفتم دنبال مدرک که اینها غیبت نیست

مدیریت غیر عامل است

لوسیفر خندید و 

گفت بوی تعفن دهانت مرا خفه کرد

و رفت!

ناتمام

خوابم می اید

تازه از خواب بیدار شدم

فردا زمان چندکار به تاخیر افتاده

به اتمام خواهد رسید

و من  به نتیجه نرسیدم که اخرش چه کنم

گره های انفسی باعث ایجاد گره های افاقی می شود

یعنی وقتی گناهی کنی

راه دنیا هم سد می شود

انها که طاهر هستند

هیچگاه چون پری دریایی در گل

در کار دنیا نمی مانند

چون

فرشته ای می اید در گوششان جواب را می گوید

اما در گوش گنهکاران 

کسی حرف نمیزند

جز لوسیفر

یاهمان شیطان تک چشم

آه

از این سیل گناه و خرابات ما


تربیت

او عادات دارد

هرچیزی را از حدش بگذراند

و به هشدارها هیچ توجهی نکند

و از شنیدن هشدارها ناراحت هم شود

نمی دانم

اصل ساده ی هرچیزی حد و اندازه ای را دارد

چرا از مادرش یاد نگرفته است؟؟؟


التقاط

او

هرکاری که دوست دارد می کند

امروز دل می بندد و فردا دل می کند

به هرکس که به ساز او نرقصد پشت پا میزند

پدرش باشد

یا معشوقه اش

یا همسر رسمی اش با مهریه سیصدسکه ی طلا 

دروغ می گوید چون راستش منفعتی ندارد

شخصیت او فاجعه است

چیزی فراتر از حد توصیف

و بارها و بارها ثابت کرده است

قابل اعتماد نیست

حتی پدر و مادروخواهروبرادرش به او اعتماد ندارند

نه اینکه امروز و دیروز

نه

سالهاست که او بی اعتبار است

و

باز

و باز

پ به او اعتماد کرد

باطناب او در چاهی رفت

که بزودی صدای افتادنش در چاه را خواهیم شنید

و باز با کمال سادگی می گوید حالا بدبین نباش

هیچ روزنه ای برای اعتماد به او وجود ندارد

انوقت پ در کمال حماقت به او اعتماد می کند

انگار زلزله امده است

ارزشها جابه جا شده اند

برای معتبر بودن صداقت و امانت لازم نیست

نمی دانم چرا چهل سال بدون نیرنگ و فریب زندگی کرده ام؟!



امروز

سالگرد مسخره ترین اتفاق عمرم است

یک اتفاق غم انگیز

با آثار شوم

و نابودکننده

راه زندگی ام را مسدود کرد

و من مجبورم در همین امروز

یک خبر تلخ دیگر را به روحم وصله بزنم

و تا سالها بعد

هفتم فروردینهای غم انگیز را تحمل کنم




نکته: 

خاطرات ناخودآگاه بذهن انسان هجوم می اورند

حتی اگر خود خاطره در ذهن نباشد

سایه اش می آید و از روح می گذرد

و یک غم سنگین روی دل می نشاند

شما نمی دانید این چه غمی است

با کمی تامل و ذکاوت علت را می یابید

حتی اگر تقویم را ندانید

کمی پیچیده است

و اختلال اعصاب نمی گذارد برای توضیح ان واژه بیابم



چقدر دلگیرم

آه

هرکه بی اخلاق تر است نزد مردم گرامی تر است

سفر

هفته ای که گذشت

همه جا رفتم در خواب

هرشب یکجا

شب اول مکه بودم

شب دوم جنوب

شب سوم در راه کربلا

شب چهارم یک جای ناشناخته

خداروشکر

هم همه جا رفتم

هم سالم برگشتم

حکایت

بچه که بودیم

یک ترانه ی همه جایی بود که می گفت

ای قشنگ تر از پریا

تنها تو کوچه نری ها

بچه های محل دزدن

عشق منو میدزدن


و حکایت جوانهای ما شده است مثل همین ترانه

می روند در شهر می چرخند

در فضای مجازی می گردند

و دلشان را از دلداده ای می کنند

و به دلداده ای جدید میسپارند

حال یا بچه های محل دزدن

یا دل این خوشگله به بهانه ی دزد بودن بچه های محل

ول است و لجاره

و اگر بچه های محل دزد نباشند و

دل هم هرزه و لجاره نباشد

باز پس زمینه ی هر دو احتمال در ذهن جولان می دهد

بس که می بیند و می شنود

از دزد بودن بچه های محل و هرزگی دل

و بدینترتیب زندگی، اگر هم ساخته شود

اگر هم محکم شود

به تعالی نمی رسد

خونسردهای منحوس

حتما

قسمتش این بوده که یک همسر بسیار خونسرد داشته باشد

اگرچه خونسردی چیز بدی نمی تواند باشد

اما

بعضی جاها این خونسردی با برخی از رذایل اخلاقی همپوشانی پیدا می کند

و آنوقت است که می توان بر علیه خونسردها شورش کرد

و از انها متنفر شد

مثلا خونسردها همیشه دیر می کنند

همیشه کارهای ناتمام دارند

همیشه هم کار دارند

و توقعاتشان از دیگران زیاد است

مثلا یک خونسرد رفته است سفر

و تازه انجا یادش آمده است

حقوق پنج کارگر کارگاه را نداده است!!!

و بدترآنکه یادش رفته که مهمان راه دور هم دعوت کرده است

درحالیکه خودش خانه نیست!!!

و  اینها را وبال گردن ما کردند

هم پرداخت حقوق از جیب خودمان و هم اسکان مهمانها

و خودشان باکمال خونسردی تمام شهرهای مسیر را یک به یک می چرخند و هیچ عجله ای در بازگشت ندارند

از گذشت وگذار خود استوری می گذارند 

و به ریش ماهم حتما میخندند! 


نوروز1401

خانه ی همسایه بزن و بکوب است

و از آنجا که دیوارم دیوارهای قدیم

ما در خانه ی خودمان انگار وسط بزن و بکوب هستیم

خیر باشد


ما در جمع انسانهای بی ذوق بسر می بریم

این همه راه در این ترافیک سر سال نو

که قورباغه هم هفت تیر کش میشود

کوبیدیم رفتیم تا لحظه ی سال تحویل پیش انها باشیم

تا تنهانباشند

به محض ورود ما

رفت توی آشپزخانه

تا چایی بیاورد!!!

چندبار صدایش زدم

که بیایید الان توپ را در می کنند

ولی نیامدچ

وقتی اولویت زندگی اش شکم است 

نه دور هم بودن و پیش هم بودن

می شود این

از هفت سین خودمانو 

دعوت دوستان هم افتادیم

او هم با ما چنین کرد

درس عبرتی باشد 

برای ما که برای خوشحالی بی ذوقها

خودمان را فنا نکنیم 

برای انها لحظه ی سال تحویل و غیر آن یکسان است

فقط لحظه ی سبز خوردن است که حال می کنند


1400

چند روزی هست

که در اثر وقایع اتفاقیه

حوض وجودم بهم خورد و مواج گشت

بدینترتیب لجنهای ته نشین شده

روی آب آمدند و کثافتی به بار نشست

که بوی گندش

دمار همه را در آورد

در این میانه

مزاج هم بهم ریخت و ضعف جسمانی پدیدار گشت

از آن دردهای مرموز 

که نمی شود رفت دکتر و گفت کجایم درد می کند

ادم فقط می داند حالش بد است و

یک جایی از بدن ریپ می زند

ولی ...

در این روزهای اخرسال ترجیح میدهد

دکتر نرود و هیچ نگوید

خودش باشد و حال خودش و کارهای روی زمین

 که ناچارا می ماند برای سال بعد


اینستا را که ورق بزنی

همه استوری موفقیتهایشان را گذاشته اند

و اما رزومه ی 1400 من:

همه چیز عادی و معمولی بود

پیشرفتی نکردم 

موفقیتی حاصل نشد

اسباب کشی کردیم به خانه ای دیگر

که این در نوع خودش موفقیت حساب نمی شود

البته فهمیدم

که بدون غیبت کردن نمی توانم حرف بزنم

و هرچه تلاش کردم علت حسادت به برخی را در خودم کشف کنم موفق نشدم

و راز نگهدار نیستم اصلا و ابدا

و بسیار صریح بودنم کار دستم داد که از خیر این یکی هم نمی توانم بگذرم چون فطری هست

و دیگر اینکه هرروز بی حوصله تر از دیروزمی شوم و این هم بعلت بالا رفتن سن هست

یاد گرفتم با خدا هم می شود قهر کرد هم آشتی  همانجور که باخودت میتوانی هم قهر باشی هم آشتی



اسفند1400

دیروز رفتم بازار

درحقیقت همین سر خیابان خود خودمان

برای بچه های فامیل عیدی خریدم

چون بنظرم رسید

طبق مقاله ای که خواندم

پول برای بچه ها مفهوم ندارد

کالا بهتر از پول است

کادوی سه نفر را پیشاپیش دادم

چون می خواهند بروند سفر


بازار مثل همیشه شلوغ نبود

مثل آن روزهای قبل از کرونا را می گویم ،

ان روزها که دست فروشان همه جا بساط داشتند

و عابران پیاده راه را بر ماشینها تنگ میکردند


تنها در خانه ماندم

توپ پسر همسایه را پس دادیم

پستچی بسته ی من را آورد

از پانزده اسفند خریده بودم

و انتظار داشتم سه روز بعد بدستم برسد

که شد امروز یعنی چند روز بعد؟



فتنه

انگار خواب میبینم

روحم بشدت در منجلاب اخلاق کثیف این ادمها غوطه ور است

و معلوم نیست بتواند به آزادگی برسد

این آدمها با ذهنهای سیال سیاهشان

مدام در حال ساخت فتنه های جدید هستند

جریان سازی را می شود از اینها آموخت

مغزم قدرت تحلیل مجموعه رفتارهای مستمر و هماهنگ نمایشی این عده را ندارد

فقط برای اینکه حقانیت درست یا نادرست خودشان را به اثبات برسانند

هرکاری می کنند


خشک و ثابت  

در تحیر فرومانده ام


دی+ شب

دیشب

در این دروازه ی بی صاحب باز شد و

اسرار مگویی را روی دایره ریخت

البته من اصلا نمی دانستم که مخاطبی که روبروی من نشسته است

ماجرا را نمی داند

یا اصلا قرار بوده از ماجرا چیزی نفهمد

درحالیکه کل ماجرا بر گرد رفتار او شکل گرفته بود

و از همه مهمتر اینکه

الف که آلو در دهانش خیس نمی خورد

و حتی خود را موظف می داند بعضی اخبار خاص را

با طول و تفصیل برای خدا هم بازگو کند

 از این ماجرا خبر داشت

 اما چیزی به  مخاطب نگفته  بود!!!

عجیب اندر عجیب

البته چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد

بده ی ماجرا من شدم

نقش خبر چین بدبخت را من بازی کردم

درحالیکه ناآگاه بودم

جاهل مقصر نبودم

و حالا دیگر

مخاطب در میانه ی گود است

اگرچه او بعنوان عنصر اصلی

اطلاعاتی دراختیار بنده گذاشت

که بشدت شفاف سازی شد

اما در هرحال 

برچسب دهان لق

چسبید به پیشانی بنده

و حالا حالاها

در بایکوت خبری قرار خواهم گرفت

آن هم برای ماجرای بی ارزشی

مثل این

آه

چهارشنبه سوری

 

باران می بارد

هوا سرد است

اما

ترقه بازان

مشغول شیطنت هستند

چه کار بیهوده ای

بمب

ترق

توروق

دنگ

دونگ

پولهایی که هدر می رود

جانهایی که بدر می شود

سلامتی که آسیب می بیند

و خدا کند ما مثل اینها خر نشویم

حماقت اینها سروصدا دارد

ولی برخی از حماقتها بی صدا و بی بو هستند

خودتان را بررسی کنید

کنکاشی عمیق



روز جوانی

در آستانه ی چهل سالگی

روز جوان فرا می رسد

و من سخت منتظر روز سالمندم

البته چهل سالگی میانسالی محسوب می شود

ولی

در این دنیای سلطه

کدام جوانه ای رشد می کند؟


اوکراین علیه روسیه و روسیه علیه اوکراین

یک مزیت بزرگ برای همه ی جهانیان به ارمغان آورد

و آن به فضاحت کشیده شدن

داروینیسمهایی است که خود اصلی شان را پشت

نقابها مخفی کرده اند

فکر میکنم بهتر است

از این آب گل آلود برای خودتان ماهی بگیرید

و افراد ریاکار و دو رو را خوب بشناسید

آنها را شناسایی کنید

و دورشان یک خط قرمز پررنگ بکشید

انها که هیچ جنگی را ندیدند

جز جنگ اوکراین را

ظاهرا نمی دانستند درب همیشه روی یک پاشنه نمی چرخد

آنوقت انجلینا جولی را پست می کنند یمن

تا گریه کند

بسته های غذایی نمی توانند وارد یمن شوند

ولی آنجلینای موی طلایی چشم رنگی به آن بزرگی

خیلی راحت می رود یمن

با هیات همراه

و عکس و تصویر و هیاهو...

ما پینوکیو نیستیم

پیری

اخر عاقبت دهه شصتیها در هنگام کهنسالی چه می شود؟

همسایه که پا به سن گذاشت

همه. پنج بچه بهمراه نوه ها

دورش می چرخیدند

تا امورات او رفع و فتق شود

دور ما چه کسی خواهد چرخید؟


فکر کنم

مثل مادربزرگ نانوک

مارا میبرند درون غار رها می کنند

تا از گرسنگی بمیریم و

سربار جامعه نباشیم

چقدر غم انگیز


البته برخیها که خودشان مقصرند

در ازدواج خیلی سخت میگیرند

و فکر میکنند خیلی خاص هستند

و خیلی خیلی دلربا و سیندرلا وضع

ولش کن 

حوصله ندارم

وقتی پیروتنها شدند

انوقت می فهمند